رویای غیرممکن فصل1 پارت33 قسمت1
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت33 #قسمت1
خب.... پس باید تو روز روشن بهش اعتراف کنم... بیخیالِ امروز، فردا با یه بهانه ای به شهربازی میبرمش و اونجا بهش اعتراف میکنم....
(تقریبا یک ساعت بعد)
حوصلم سر رفته بود.... با اینکه تا ظهر وقت داشتیم ولی بیکار بودیم پس تصمیم گرفتیم به کمپانی بریم. سارا به برادرش زنگ زد و بهش گفت الان داریم به کمپانی میریم بعدش هم چون ماشین نداشتیم تصمیم گرفتیم با تاکسی بریم.
(10 دقیقه بعد، داستان از زبون سارا)
بعد از اینکه پول تاکسی رو دادیم و ازش پیاده شدیم به کمپانی رفتیم. وقتی به طبقه ای که اتاق های ما بودن رسیدیم؛ جنی و شوگا رو تو راهرو دیدیم که داشتن با همدیگه قدم میزدن. وقتی ما دوتا رو دیدن به طرفمون دویدن و با همدیگه شروع کردن به گفتنِ :
×مبارکههههههه
÷آخیش.... دیگه تهیونگ قرار نیس از ساعت هفت صبح پاشه و سر و صدا کنه چون که بازم داره به سارا فکر میکنه و نمیتونه بخوابه
×و دیگه قرار نیس سارا بیست و چهار ساعته درباره تهیونگ صحبت کنه و چشماش قلبی بشه..
×هوراااااااااااااااا
÷ دیگه قرار نیس تهیونگ. صبح به من زنگ بزنه و منو از خواب بلند کنه چون میخواد به سارا عشقش رو اعتراف کنه
×و دیگه نیاز نیس به جواب سوال های سارا که هی میپرسه «:جنی، به نظرت تهیونگ منو دوس داره؟» جواب بدم
÷راستی تهیونگ چطوری به سارا اعتراف کردی؟
هاا؟ اعتراف؟ عشق؟وایستا ببینم.... نکنه... نکنه تهیونگ هم عاشقم باشه؟... واییی....با این گفته های شوگا، تهیونگ حتما عاشقمه... بهتره برای اطمینان ازش بپرسم...
_ته... تو واقعا عاش...
(اتفاقاتی که افتاد، از زبون تهیونگ)
ها.... شوگا چرا داره اینارو میگه.... ها... یه لحظه... سارا هم عاشقمه... ؟!؟! نمیتونم باور کنم....سارا هم عاشقمه....
_ته تو واقعا عاش...
قبل از اینکه سارا بتونه سوالش رو بپرسه سریع دستشو گرفتم و با خودم به جلوی در انباری؛ جایی که هیچ بنی بشری نیس بردم.
_ته... ته؟! داری منو کجا میبری؟.... تهههههههههه،تهیونگگگگ؟ کیم تهیونگگگگ ؟
بالاخره به جلوی در انبار رسیدیم. سارا رو به دیوار کوبیدم و دستامو دوطرف بدنش گذاشتم... آروم بهش گفتم :
+سارا...،من عاشقتم...
_منم...
وقتی اینو شنیدم غیر ارادی به صورتش نزدیکتر شدم و شروع کردم به بوسیدن سارا... بالاخره... ،اههههه، تونستم دختری که همیشه داشتنش برام یه رویا بود رو به دست بیارم....
بعد از چند ثانیه سارا هم شروع کرد به همراهی کردن... منم کم دستامو از روی دیوار برداشتم و دور کمرش حلقه کردم... بعد از چند دقیقه آروم یکی از دستامو زیر لباسش بردم و آروم شکمش رو لمس کردم که همون لحظه یه صدای آشنایی به گوشم خورد:
×هی هی هی! دیگه همینقدر بسه! بقیه اش بمونه واسه زمانی که تو خونه تنهایین...
ادامش جا نشد
خب.... پس باید تو روز روشن بهش اعتراف کنم... بیخیالِ امروز، فردا با یه بهانه ای به شهربازی میبرمش و اونجا بهش اعتراف میکنم....
(تقریبا یک ساعت بعد)
حوصلم سر رفته بود.... با اینکه تا ظهر وقت داشتیم ولی بیکار بودیم پس تصمیم گرفتیم به کمپانی بریم. سارا به برادرش زنگ زد و بهش گفت الان داریم به کمپانی میریم بعدش هم چون ماشین نداشتیم تصمیم گرفتیم با تاکسی بریم.
(10 دقیقه بعد، داستان از زبون سارا)
بعد از اینکه پول تاکسی رو دادیم و ازش پیاده شدیم به کمپانی رفتیم. وقتی به طبقه ای که اتاق های ما بودن رسیدیم؛ جنی و شوگا رو تو راهرو دیدیم که داشتن با همدیگه قدم میزدن. وقتی ما دوتا رو دیدن به طرفمون دویدن و با همدیگه شروع کردن به گفتنِ :
×مبارکههههههه
÷آخیش.... دیگه تهیونگ قرار نیس از ساعت هفت صبح پاشه و سر و صدا کنه چون که بازم داره به سارا فکر میکنه و نمیتونه بخوابه
×و دیگه قرار نیس سارا بیست و چهار ساعته درباره تهیونگ صحبت کنه و چشماش قلبی بشه..
×هوراااااااااااااااا
÷ دیگه قرار نیس تهیونگ. صبح به من زنگ بزنه و منو از خواب بلند کنه چون میخواد به سارا عشقش رو اعتراف کنه
×و دیگه نیاز نیس به جواب سوال های سارا که هی میپرسه «:جنی، به نظرت تهیونگ منو دوس داره؟» جواب بدم
÷راستی تهیونگ چطوری به سارا اعتراف کردی؟
هاا؟ اعتراف؟ عشق؟وایستا ببینم.... نکنه... نکنه تهیونگ هم عاشقم باشه؟... واییی....با این گفته های شوگا، تهیونگ حتما عاشقمه... بهتره برای اطمینان ازش بپرسم...
_ته... تو واقعا عاش...
(اتفاقاتی که افتاد، از زبون تهیونگ)
ها.... شوگا چرا داره اینارو میگه.... ها... یه لحظه... سارا هم عاشقمه... ؟!؟! نمیتونم باور کنم....سارا هم عاشقمه....
_ته تو واقعا عاش...
قبل از اینکه سارا بتونه سوالش رو بپرسه سریع دستشو گرفتم و با خودم به جلوی در انباری؛ جایی که هیچ بنی بشری نیس بردم.
_ته... ته؟! داری منو کجا میبری؟.... تهههههههههه،تهیونگگگگ؟ کیم تهیونگگگگ ؟
بالاخره به جلوی در انبار رسیدیم. سارا رو به دیوار کوبیدم و دستامو دوطرف بدنش گذاشتم... آروم بهش گفتم :
+سارا...،من عاشقتم...
_منم...
وقتی اینو شنیدم غیر ارادی به صورتش نزدیکتر شدم و شروع کردم به بوسیدن سارا... بالاخره... ،اههههه، تونستم دختری که همیشه داشتنش برام یه رویا بود رو به دست بیارم....
بعد از چند ثانیه سارا هم شروع کرد به همراهی کردن... منم کم دستامو از روی دیوار برداشتم و دور کمرش حلقه کردم... بعد از چند دقیقه آروم یکی از دستامو زیر لباسش بردم و آروم شکمش رو لمس کردم که همون لحظه یه صدای آشنایی به گوشم خورد:
×هی هی هی! دیگه همینقدر بسه! بقیه اش بمونه واسه زمانی که تو خونه تنهایین...
ادامش جا نشد
۵۷.۸k
۰۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.