رویای غیرممکن فصل1 پارت32 قسمت1
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت32 #قسمت1
(صبح روز بعد _داستان از زبون تهیونگ)
با احساس اینکه دست های یکی رو دستامه از خواب بلند شدم و دیدم که سارا دستاشو رو دستام و گذاشته و خوابیده. لبخندی زدم و نگاهی به ساعتی که روبروم بود؛ کردم. ساعت 8 صبح بود. بر خلاف میلم، آروم دست های سارا رو از رو دستام کنار زدم و آروم دست های خودم که دورش حلقه شده بودن رو باز کردم و بلند شدم. در اتاق رو باز کردم و به هال رفتم و متوجه شدم که برادر سارا از خواب بلند شده و داره تلویزیون میبینه.
+سلام
×اااا بیدار شدی؟ صبحونه رو میز آشپزخونه ست. ببینم سارا هنوز خوابه؟
+اوهوم
×عجب خرس قطبی هستش. به هر حال تو صبحونه ات رو بخور بالاخره اونم بلند میشه منم کار دار میرم بیرون میرم.
بعد از اینکه صبحونه خوردم گوشیم رو برداشتم و رفتم اتاق مهمان و اونجا شماره یونگی رو گرفتم.
÷الووو چتههههههه تهییییووونگگگگگ چراا الان زنگ میزنی؟؟؟
+سلام هیونگ،راستش من به کمکت احتیاج دارم.
÷هااا؟؟ چه کمکی؟؟
+خب... راستش دیگه نمیتونم تحمل کنم و میخوام به سارا اعتراف کنم و از اونجایی که تو به جنی اعتراف کردی و در این مورد سابقه داری میخوام ازت بپرسم که باید چه جوری و کجا اعتراف کنم.
÷آخه من از کجا بدونم سارا چی دوست داره
+چه ربطی داره؟؟
÷خب معلومه که خیلی ربط داره؛ بعضی از دخترا دوست دارن خیلی عاشقانه جلوی یه لشکر مردم همراه با یه عالمه بادکنک قرمز و اینجور چیزا بهشون اعتراف کنی ولی بعضی از دخترا دوست دارن وقتی که تنهایین، تو یه شب رمانتیک و بدون چیزای اضافی بهشون اعتراف کنی؛ البته دخترا خیلی پیچیده هستن و بعضیا چیزای خیلی متفاوت و یا چیزهایی که اصلا با همدیگه جور درنمیان رو دوست دارن.
+باشه، مرسی از کمکت هیو... هیونگ... هیووووننگگگ؟؟؟
پوفففف اصلا گوش نداد؛ همونجا قطع کرد! -_-
( ده دقیقه بعد ،داستان از زبون سارا)
با احساس اینکه یه چیزی که دورم حلقه شده بود؛ برداشته شد؛ از خواب بلند شدم. با فکر اینکه با تهیونگ توی یه تخت خوابیدیم ذوق زده شدم و سریع از جام بلند شدم و رفتم تا دست و صورتمو بشورم
(چند دقیقه بعد)
بعد از اینکه صورتمو با حوله خشک کردم و برای لباس پوشیدن میخواستم به اتاقم برم. پس درو باز کردم و با تهیونگ که داشت با گوشیش ور میرفت مواجه شدم.
_سلام ته، صبح بخیر
+اااا بیدار شدی؟ صبح بخیر، برادرت صبحونه آماده کرده رو میزه.
_آها مرسی، حالا برادرم کجاست؟
+گفت کار داره میره بیرون
_خببب... نگفت کجا؟
+نه
_به هر حال من برم لباس بپوشم
+باشه
ادامش جا نشد
....
(صبح روز بعد _داستان از زبون تهیونگ)
با احساس اینکه دست های یکی رو دستامه از خواب بلند شدم و دیدم که سارا دستاشو رو دستام و گذاشته و خوابیده. لبخندی زدم و نگاهی به ساعتی که روبروم بود؛ کردم. ساعت 8 صبح بود. بر خلاف میلم، آروم دست های سارا رو از رو دستام کنار زدم و آروم دست های خودم که دورش حلقه شده بودن رو باز کردم و بلند شدم. در اتاق رو باز کردم و به هال رفتم و متوجه شدم که برادر سارا از خواب بلند شده و داره تلویزیون میبینه.
+سلام
×اااا بیدار شدی؟ صبحونه رو میز آشپزخونه ست. ببینم سارا هنوز خوابه؟
+اوهوم
×عجب خرس قطبی هستش. به هر حال تو صبحونه ات رو بخور بالاخره اونم بلند میشه منم کار دار میرم بیرون میرم.
بعد از اینکه صبحونه خوردم گوشیم رو برداشتم و رفتم اتاق مهمان و اونجا شماره یونگی رو گرفتم.
÷الووو چتههههههه تهییییووونگگگگگ چراا الان زنگ میزنی؟؟؟
+سلام هیونگ،راستش من به کمکت احتیاج دارم.
÷هااا؟؟ چه کمکی؟؟
+خب... راستش دیگه نمیتونم تحمل کنم و میخوام به سارا اعتراف کنم و از اونجایی که تو به جنی اعتراف کردی و در این مورد سابقه داری میخوام ازت بپرسم که باید چه جوری و کجا اعتراف کنم.
÷آخه من از کجا بدونم سارا چی دوست داره
+چه ربطی داره؟؟
÷خب معلومه که خیلی ربط داره؛ بعضی از دخترا دوست دارن خیلی عاشقانه جلوی یه لشکر مردم همراه با یه عالمه بادکنک قرمز و اینجور چیزا بهشون اعتراف کنی ولی بعضی از دخترا دوست دارن وقتی که تنهایین، تو یه شب رمانتیک و بدون چیزای اضافی بهشون اعتراف کنی؛ البته دخترا خیلی پیچیده هستن و بعضیا چیزای خیلی متفاوت و یا چیزهایی که اصلا با همدیگه جور درنمیان رو دوست دارن.
+باشه، مرسی از کمکت هیو... هیونگ... هیووووننگگگ؟؟؟
پوفففف اصلا گوش نداد؛ همونجا قطع کرد! -_-
( ده دقیقه بعد ،داستان از زبون سارا)
با احساس اینکه یه چیزی که دورم حلقه شده بود؛ برداشته شد؛ از خواب بلند شدم. با فکر اینکه با تهیونگ توی یه تخت خوابیدیم ذوق زده شدم و سریع از جام بلند شدم و رفتم تا دست و صورتمو بشورم
(چند دقیقه بعد)
بعد از اینکه صورتمو با حوله خشک کردم و برای لباس پوشیدن میخواستم به اتاقم برم. پس درو باز کردم و با تهیونگ که داشت با گوشیش ور میرفت مواجه شدم.
_سلام ته، صبح بخیر
+اااا بیدار شدی؟ صبح بخیر، برادرت صبحونه آماده کرده رو میزه.
_آها مرسی، حالا برادرم کجاست؟
+گفت کار داره میره بیرون
_خببب... نگفت کجا؟
+نه
_به هر حال من برم لباس بپوشم
+باشه
ادامش جا نشد
....
۵۷.۱k
۰۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.