نه تنها جسمم بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود وباهم ساز

نه تنها جسمم بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود وباهم سازش نداشتند...همیشه یک نوع فسخ و تجزیه غریبی را طی میکردم...گاهی فکر چیزهایی را میکردم که خودم نمیتوانستم باور بکنم!گاهی حس ترحم درمن تولید میشد،در صورتی که عقلم به من سرزنش میکرد! اغلب با یک نفر که حرف میزدم یا کاری میکردم،راجب به موضوع های گوناگون داخل بحث میشدم،در صورتی که حواسم جای دیگر بود،فکر دیگر بودم و توی دلم به خودم ملامت میکردم...یک توده درحال فسخ و تجزیه بودم!
گویا همیشه اینطور بوده وخواهم بود،یک مخلوط نامتناسب عجیب...:)
دیدگاه ها (۱)

هرکس به وسعت زیبایی‌اش عاشق می‌شودبه عمق معرفتشبه پاکی نفس‌ه...

هميشه يه نفر هست كه شنيدن صداش مثل گوش دادن به يه آهنگ میتون...

چـو خَنـده بر لـبِ ماتـم رسـیده ، حیـرانم | صائب تبریزی |

‏میدان‌ها و قهوه‌خانه‌های بیروتبندرها، هتل‌ها، و کشتی‌هایشهم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط