❤ ❤ ❤ ❤
❤ ❤ ❤ ❤
عشـــــــق.....
پارت 63
نیلوفر:
منم آن شــــعله ای آتــــــــــــش
که از هر شـــــــــمع برخــــــیزم
تمام هســـــــــتی خود را...
فقط بپای تو ریــــــزم....
درون قـــــلب مــــــن فرمانروایی کن ..
که از مـــــوی تو برخــــیزد
هــــــمه عــــطر دلنگیزم....
با لبخند به قاب شعری که مهرداد بهم کادو داده بود نگاه می کردم این دو هفته واسه ام بهترین روزای زندگیم بود پراز محبت های مهرداد توجه هاتش محیااین وسط کلی شیطونی می کرد ومهرداد جوابش فقط لبخند بودولی حرفی از احساسش نمی زد
با صدای محسن که تقریبا داشت داد می زد ترسیدم واز اتاقم رفتم بیرون همونجابالای پله ها وایسادم داشت باآقا حسام بحث می کرد
محسن : من بچه نیستم شما واسه ام تصمیم بگیرید بابا من اون دختری که شما انتخواب کردید رو نمی خوام ...چرا درکم نمی کنید
عمه : محسن آروم حرف حرف بزن داری باپدرت حرف می زنی
محسن : چرا مهرداد گفت نمی خوام ازدواج کنم شما قبول کردید چرا
عمه: مهرداد همون اول حرفاشو زد
محسن : منم حرفامو زدم منم گفتم نمی خوام با اونی که شما انتخواب کردید ازدواج کنم اونم دختری که ازش بیزارم
آقا حسام : محسن این آخرین حرفته ؟
محسن : بله
آقا حسام : آبروی من مهم نیست شیش سال این دختر منتظر توه
محسن : بابا بابا چی میگید تو رو خدا اونواصلا از من خوشش نمیاد
آقا حسام : تو کسی رو دوست داری
محسن سکوت کرد
عمه : حسام خودتو عصبی نکن بزار خودش تصمیم بگیره
با حس بوی عطر مهرداد برگشتم پشت سرم وایساده بود ابروهاش گره بود
مهرداد : وایسادی چی رو گوش میدی
- من که غریبه نبودم
مهرداد بی حوصله گفت : منظورم این نیست منظورم اینکه این چیزا شنیدن نداره
صدای آقا حسام اومد که گفت : کی رو دوست داری حداقل اسمش رو بیار
محسن : اونم به وقتش ولی این خواستگاری سوری که رفتید روهمین امشب بهم بزنید بگید محسن پشیمون شد بگیدخریت کرد اومد خواستگاری دختر شما
آقا حسام : واقعا هم داری خریت می کنی چون تو لیاقت اون دختر رو نداری
محسن : هردچی شما بگی درسته ولی نمی دونم چرا شما تو همه موارد پشت منوخالی کردید ولی مهرداد واسه اتون متفاوت بود وحرفشو گوش دادین
آقا حسام : محسن خجالت بکش
عمه : مهرداد از تودچند سال کوچیکتره مکه مهرداد چندسالشه تواینجوری در موردش حرف می زنی
عشـــــــق.....
پارت 63
نیلوفر:
منم آن شــــعله ای آتــــــــــــش
که از هر شـــــــــمع برخــــــیزم
تمام هســـــــــتی خود را...
فقط بپای تو ریــــــزم....
درون قـــــلب مــــــن فرمانروایی کن ..
که از مـــــوی تو برخــــیزد
هــــــمه عــــطر دلنگیزم....
با لبخند به قاب شعری که مهرداد بهم کادو داده بود نگاه می کردم این دو هفته واسه ام بهترین روزای زندگیم بود پراز محبت های مهرداد توجه هاتش محیااین وسط کلی شیطونی می کرد ومهرداد جوابش فقط لبخند بودولی حرفی از احساسش نمی زد
با صدای محسن که تقریبا داشت داد می زد ترسیدم واز اتاقم رفتم بیرون همونجابالای پله ها وایسادم داشت باآقا حسام بحث می کرد
محسن : من بچه نیستم شما واسه ام تصمیم بگیرید بابا من اون دختری که شما انتخواب کردید رو نمی خوام ...چرا درکم نمی کنید
عمه : محسن آروم حرف حرف بزن داری باپدرت حرف می زنی
محسن : چرا مهرداد گفت نمی خوام ازدواج کنم شما قبول کردید چرا
عمه: مهرداد همون اول حرفاشو زد
محسن : منم حرفامو زدم منم گفتم نمی خوام با اونی که شما انتخواب کردید ازدواج کنم اونم دختری که ازش بیزارم
آقا حسام : محسن این آخرین حرفته ؟
محسن : بله
آقا حسام : آبروی من مهم نیست شیش سال این دختر منتظر توه
محسن : بابا بابا چی میگید تو رو خدا اونواصلا از من خوشش نمیاد
آقا حسام : تو کسی رو دوست داری
محسن سکوت کرد
عمه : حسام خودتو عصبی نکن بزار خودش تصمیم بگیره
با حس بوی عطر مهرداد برگشتم پشت سرم وایساده بود ابروهاش گره بود
مهرداد : وایسادی چی رو گوش میدی
- من که غریبه نبودم
مهرداد بی حوصله گفت : منظورم این نیست منظورم اینکه این چیزا شنیدن نداره
صدای آقا حسام اومد که گفت : کی رو دوست داری حداقل اسمش رو بیار
محسن : اونم به وقتش ولی این خواستگاری سوری که رفتید روهمین امشب بهم بزنید بگید محسن پشیمون شد بگیدخریت کرد اومد خواستگاری دختر شما
آقا حسام : واقعا هم داری خریت می کنی چون تو لیاقت اون دختر رو نداری
محسن : هردچی شما بگی درسته ولی نمی دونم چرا شما تو همه موارد پشت منوخالی کردید ولی مهرداد واسه اتون متفاوت بود وحرفشو گوش دادین
آقا حسام : محسن خجالت بکش
عمه : مهرداد از تودچند سال کوچیکتره مکه مهرداد چندسالشه تواینجوری در موردش حرف می زنی
۵۱.۲k
۰۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.