بسم رب الشهداء...
بسم رب الشهداء...
اعتقادی به دعوا و تنبیه بچه ها نداشت.اصلا حتی اگر بحث اعتقاد هم نبود،از روی مهربانی هرگز دعوایشان نمیکرد.مثلا معتقد بود برای اینکه یک وسیله خطرناک را از بچه بگیری،باید اول حواسش را پرت کنی و گولش بزنی،بعد...که نکند خدای ناکرده حرصی بشوند بچه ها...
یادم هست ماه رمضان بود،نزدیک اذان مغرب،گرسنگی و تشنگی طاقت فرسا بود.چندبار به ریحانه تذکر داد که پایه ی میز غذاخوری را با پاتکان نده!ولی ریحانه تکرار کرد و لیوان چایی سرازیر شد...
میز و قسمتی از لباس حامد خیس شد....به جرات میتوانم بگویم که صدای داد زدن همسرم را تا آن لحظه نشنیده بودم...ولی ناگهان سر بچه داد زد؛ ریحانه!
وسکوت شد...
راستش من هم ترسیدم...کاملا مشخص بود گرمی هوا و طولانی بودن روز در بدنش ضعف ایجاد کرده...
این اتفاق برای ما غیرطبیعی بود. حدود نیمی از ساعت همه ساکت بودیم.اصولا سکوت ایشان در هرجمعی مساوی با سکوت کل افراد بود...
نیمی از زمان نگذشته بود که بچه را لباس پوشاند و برد بیرون تا کمی دور بزنند.
بدون شک انقدر در همان زمانی که بیرون بودند بهشان خوش گذشت که ریحانه اصلا یادش رفت که یک ساعت قبل چه اتفاقی افتاده بود...
این اتفاق هرگز در زندگی چندساله ما تکرار نشد،چه قبل و چه بعدش....
حامد مصداق بارز کاظمین و الغیظ بود...
از خاطرات همسر شهید حامد کوچک زاده...
شهادت بی قرارهای جامونده صلوات...
اعتقادی به دعوا و تنبیه بچه ها نداشت.اصلا حتی اگر بحث اعتقاد هم نبود،از روی مهربانی هرگز دعوایشان نمیکرد.مثلا معتقد بود برای اینکه یک وسیله خطرناک را از بچه بگیری،باید اول حواسش را پرت کنی و گولش بزنی،بعد...که نکند خدای ناکرده حرصی بشوند بچه ها...
یادم هست ماه رمضان بود،نزدیک اذان مغرب،گرسنگی و تشنگی طاقت فرسا بود.چندبار به ریحانه تذکر داد که پایه ی میز غذاخوری را با پاتکان نده!ولی ریحانه تکرار کرد و لیوان چایی سرازیر شد...
میز و قسمتی از لباس حامد خیس شد....به جرات میتوانم بگویم که صدای داد زدن همسرم را تا آن لحظه نشنیده بودم...ولی ناگهان سر بچه داد زد؛ ریحانه!
وسکوت شد...
راستش من هم ترسیدم...کاملا مشخص بود گرمی هوا و طولانی بودن روز در بدنش ضعف ایجاد کرده...
این اتفاق برای ما غیرطبیعی بود. حدود نیمی از ساعت همه ساکت بودیم.اصولا سکوت ایشان در هرجمعی مساوی با سکوت کل افراد بود...
نیمی از زمان نگذشته بود که بچه را لباس پوشاند و برد بیرون تا کمی دور بزنند.
بدون شک انقدر در همان زمانی که بیرون بودند بهشان خوش گذشت که ریحانه اصلا یادش رفت که یک ساعت قبل چه اتفاقی افتاده بود...
این اتفاق هرگز در زندگی چندساله ما تکرار نشد،چه قبل و چه بعدش....
حامد مصداق بارز کاظمین و الغیظ بود...
از خاطرات همسر شهید حامد کوچک زاده...
شهادت بی قرارهای جامونده صلوات...
۲۶۴
۲۰ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.