آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی؟ پاسی از شب که گذشته است
آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی؟ پاسی از شب که گذشته است چرا بیداری ؟
آن دو چشم پر غم را به کجا دوخته ای ؟ دلت از غصه سیاه است چرا سوخته ای ؟
تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی ، تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی ، آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای ؟
کاخ امید خودت را تو کجا ساخته ای ؟
آخرین بار که بر مزرعه من باریدم، روی دستان تو من شاپرکی را دیدم ،
تو چرا خشک شدی، او چرا تنها رفت ؟ من که یک سال نبودم چه کسی از ما رفت ؟
این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن ، این منم آبی باران تو مرا باور کن ،
باور از خویش ندارم که چنین می بارم ، بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم ،
نه دگر بارش تو قلب مرا سودی هست ، نه برای تب من فرصت بهبودی هست ،
آنکه پروانه شدن را ز من آموخته بود، دلش انگار به حال دل من سوخته بود،
شاپرک رفت،دلی مرد،عزا بر پا شد ، رفت و انگار دلم مثل خدا تنها شد
، آری این بود تمام من و این بیداری ، جان باران چه شده از چه پریشان حالی ؟
برو که آدمکی منتظر باران است ، او که با شاپرک قصه ی ما خندان است، من و این مزرعه هم باز خدایی داریم ..
آن دو چشم پر غم را به کجا دوخته ای ؟ دلت از غصه سیاه است چرا سوخته ای ؟
تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی ، تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی ، آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای ؟
کاخ امید خودت را تو کجا ساخته ای ؟
آخرین بار که بر مزرعه من باریدم، روی دستان تو من شاپرکی را دیدم ،
تو چرا خشک شدی، او چرا تنها رفت ؟ من که یک سال نبودم چه کسی از ما رفت ؟
این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن ، این منم آبی باران تو مرا باور کن ،
باور از خویش ندارم که چنین می بارم ، بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم ،
نه دگر بارش تو قلب مرا سودی هست ، نه برای تب من فرصت بهبودی هست ،
آنکه پروانه شدن را ز من آموخته بود، دلش انگار به حال دل من سوخته بود،
شاپرک رفت،دلی مرد،عزا بر پا شد ، رفت و انگار دلم مثل خدا تنها شد
، آری این بود تمام من و این بیداری ، جان باران چه شده از چه پریشان حالی ؟
برو که آدمکی منتظر باران است ، او که با شاپرک قصه ی ما خندان است، من و این مزرعه هم باز خدایی داریم ..
۹۹۵
۲۴ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.