شاه قلب قسمت۲۳
شاه قلب #قسمت۲۳
- بالاخره روی اصلیتو به مانشون دادی.نکنه میترسیدی چشمت بزنیم خودتو اون شکلی کرده بودی عین جنگلیا.؟!
.نیمچه لبخندی زدوگفت:
-آره میترسیدم توچشمم بزنی جوری که نتونم ازجام بلندشم.
-هه هه بامزه ای کی بودی تو ..
-بابابزرگ خدابیامرزم..
-خندیدم برات.
-اینقدر نخند رودل میکنی..
-بدرک..
سرشوتکون دادودیگه چیزی نگفت...
بعضی ازدخترای کلاس چشمشون روچندشه بود باهم پچ پچ میکردن ومیخندیدن..-نچ نچ.پسرندیده ها تا دیروز چشم دیدنشو نداشتنااا ولی امروز چشم ازش برنمیدارن...
چندشه باز نگام کرد.براش دهن کجی کردمو..اشاره کردم چشمش به جلوش باشه وچشم به تخته ..
-خب.
-چی خب؟!!!
-هنوزم نمیخوای تحقیقتو بامن انجام بدی؟
-آخی یعنی رفتی تعغیر قیافه دادی که من باهات بیام .-نه ..هیچم اینطور نیست بنابردلایلی که خودم میدونم ونمیخوام شمابدونین یه تعغیری توصورتم دادم ..چشمامو ریزکردم وگفتم:
-اصلا بگوببینم نکنه بخاطراون سیلی که نوش جونت باشه خوردی فکرای شوم به سرت زده.نیشخندی زدوگفت؛
-فکرای شوم.!!!مثلا چه فکرایی؟!!
-اینکه میخوای منوبدزدی وبی عفتم کنی بعد به ریش نداشتم بخندی.
باشنیدن حرف اولش باچشمای ازحدقه درامده نگام کرد رفته رفته صورتش عین لبوقرمزشدو یهوفوران کرد.-توراجب من چی فکرکردی هان؟.فکرکردی یه عوضیم یایه آدم فرصت طلب که چشمش دنبال ناموس اینو اون میچرخه برای تخلیه ای غرایزش...نه خانوم ماازاوناش نیستیم من اونقدرام عوضی نیستم که بخوام همچین فکری بکنم.اصلابگو ببینم عقل تو سرت هست.باسر انگشت اشارش زد به شیقه ام وگفت:
-میدونی اینجات فقط یه مغز کوچولوی بچگانه وبی اعصاب هست همینوبس.. برات متاسفم که راجب من همچین فکری کردی..
فکرشم نمیکردم تااین حدعصبی بشه.فکرمیکردم باشنیدن حرفم بهم بخنده ..یاسرشوتکون بده وبره ..نه اینکه اینجوری عصبی بشه...باعجله سمت دردانشگاه راه افتاد..
-پسره ای چندش میمون نما.. .بروبه درک. بالوچه ای آویزون منتظربهنازموندم ..
***
-چیشده نازگل بابااخماش توهمه.
-چیزی نیست بابا.
-نه دیگه، من دخترمو میشناسم بیخودی اخماش توهم قلاب نمیشه تا یه چیزی نشده باشه ..حالا هم به باباش میگه چیشده..
-حتما باز تودانشگاه بایکی بحثش شده درست نمیگم آبجی شیطون من..
-نه ..بخاطر یه چیز دیگست.مامان داخل سالن شد.
-عه به دخترم گیرندین دیگه. شایدخصوصیه شماچیزای خصوصیتونو میگین که گیردادین به این.. تو دلم قربون صدقه ای مامانم رفتم که به موقع رسید...
-خب خانم من مافکرکردیم شاید یه اتفاقی افتاده که ماهم بتونیم کمکش کنیم ..ولی حالا که دلبند بابانمیخواد نم پس بده حرفی نیست..میزاریم توافکارخودش باشه وپازلای مغزه شو مرتب کنه
نویسنده؛Smaeh
- بالاخره روی اصلیتو به مانشون دادی.نکنه میترسیدی چشمت بزنیم خودتو اون شکلی کرده بودی عین جنگلیا.؟!
.نیمچه لبخندی زدوگفت:
-آره میترسیدم توچشمم بزنی جوری که نتونم ازجام بلندشم.
-هه هه بامزه ای کی بودی تو ..
-بابابزرگ خدابیامرزم..
-خندیدم برات.
-اینقدر نخند رودل میکنی..
-بدرک..
سرشوتکون دادودیگه چیزی نگفت...
بعضی ازدخترای کلاس چشمشون روچندشه بود باهم پچ پچ میکردن ومیخندیدن..-نچ نچ.پسرندیده ها تا دیروز چشم دیدنشو نداشتنااا ولی امروز چشم ازش برنمیدارن...
چندشه باز نگام کرد.براش دهن کجی کردمو..اشاره کردم چشمش به جلوش باشه وچشم به تخته ..
-خب.
-چی خب؟!!!
-هنوزم نمیخوای تحقیقتو بامن انجام بدی؟
-آخی یعنی رفتی تعغیر قیافه دادی که من باهات بیام .-نه ..هیچم اینطور نیست بنابردلایلی که خودم میدونم ونمیخوام شمابدونین یه تعغیری توصورتم دادم ..چشمامو ریزکردم وگفتم:
-اصلا بگوببینم نکنه بخاطراون سیلی که نوش جونت باشه خوردی فکرای شوم به سرت زده.نیشخندی زدوگفت؛
-فکرای شوم.!!!مثلا چه فکرایی؟!!
-اینکه میخوای منوبدزدی وبی عفتم کنی بعد به ریش نداشتم بخندی.
باشنیدن حرف اولش باچشمای ازحدقه درامده نگام کرد رفته رفته صورتش عین لبوقرمزشدو یهوفوران کرد.-توراجب من چی فکرکردی هان؟.فکرکردی یه عوضیم یایه آدم فرصت طلب که چشمش دنبال ناموس اینو اون میچرخه برای تخلیه ای غرایزش...نه خانوم ماازاوناش نیستیم من اونقدرام عوضی نیستم که بخوام همچین فکری بکنم.اصلابگو ببینم عقل تو سرت هست.باسر انگشت اشارش زد به شیقه ام وگفت:
-میدونی اینجات فقط یه مغز کوچولوی بچگانه وبی اعصاب هست همینوبس.. برات متاسفم که راجب من همچین فکری کردی..
فکرشم نمیکردم تااین حدعصبی بشه.فکرمیکردم باشنیدن حرفم بهم بخنده ..یاسرشوتکون بده وبره ..نه اینکه اینجوری عصبی بشه...باعجله سمت دردانشگاه راه افتاد..
-پسره ای چندش میمون نما.. .بروبه درک. بالوچه ای آویزون منتظربهنازموندم ..
***
-چیشده نازگل بابااخماش توهمه.
-چیزی نیست بابا.
-نه دیگه، من دخترمو میشناسم بیخودی اخماش توهم قلاب نمیشه تا یه چیزی نشده باشه ..حالا هم به باباش میگه چیشده..
-حتما باز تودانشگاه بایکی بحثش شده درست نمیگم آبجی شیطون من..
-نه ..بخاطر یه چیز دیگست.مامان داخل سالن شد.
-عه به دخترم گیرندین دیگه. شایدخصوصیه شماچیزای خصوصیتونو میگین که گیردادین به این.. تو دلم قربون صدقه ای مامانم رفتم که به موقع رسید...
-خب خانم من مافکرکردیم شاید یه اتفاقی افتاده که ماهم بتونیم کمکش کنیم ..ولی حالا که دلبند بابانمیخواد نم پس بده حرفی نیست..میزاریم توافکارخودش باشه وپازلای مغزه شو مرتب کنه
نویسنده؛Smaeh
۶۲.۸k
۱۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.