می ترسیدیم ولی باید این کار را می کردیم با زبان خوش بهش

می ترسیدیم، ولی باید این کار را می کردیم. با زبان خوش بهش گفتیم جای فرمانده لشکر این جا نیست، گوش نکرد. محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم « یالا دیگه. راه بیفت. » موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد. خیالمان راحت شد. داشتیم بر می گشتیم، دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم.
یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 29
دیدگاه ها (۳)

حاج حسین از خط تماس گرفته بود، ازمن می پرسید « حاج آقا! ما ا...

داماد شده بود. خیلی فکر کردیم برایش هدیه چی ببریم. هدیه ی به...

انگشتر را که دستش دیدم، خنده ام گرفت. حلقه ی ابراهیم یک انگش...

اسطوره سپاه انصارالمهدی عجشهید مدافع حرمجاویدالاثر"شهید علی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط