🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت1
دستمو روی دستش گذاشتم آهسته زمزمه کردم
خواهش می کنم از من ناراحت نشو اما تو خوب میدونی که من نمیتونم مهمونی های شبانه بیام میدونی که پدرم در عین حال که مارو خیلی آزاد و بزرگ کرده اما قوانینی هم داره ...
من نمیتونم شبا به مهمونی برم!
عینک آفتابی روی چشماش جابجا کرد ماشینو روشن کرد حتی به خودش زحمت نداد به سمتم بچرخه و نگاهم کنه...
وقتی دلگیر می شد وقتی عصبی می شد دیگه انگار هیچ چیز براش اهمیت نداشت
انگار همون ادنی نیست که با حرفاش با کاراش دل از منه دیوانه برده بود و من الان حاضر بودم براش هر کاری بکنم.
همیشه وقتی خلاف حرفش و میگفتم و مطیع نبودم اخم میکرد و جوابمو نمی داد
هرگز کوتاه نمی اومد و حرف حرفه اون می شد ...
تمام طول مسیر سکوت کرد دستم و روی دستش گذاشته بودم اما اون حتی ثانیه ای نمی خواست نگاهم کنه...
اخ مگه این مهمونی چقدر براش مهم بود که انقدر اصرار میکرد به اومدنم؟
از روی اجبار کلافه نفسمو بیرون دادم و گفتم
باشه میام حالا میشه نگام کنی؟
صورتش کمی به سمت من چرخید و گفت
_ تو میتونستی از اولم همین حرف بزنی اما دو ساعتی میشه که منو انقدر عصبی و کلافه کردی و بالاخره تسلیم شدی!
اما خودتم خوب میدونی اول آخرش تسلیمه منی پس هیچ وقت هیچ موضوعی رو اینقدر کشش نده مونس....
من و تو تیکه های یه پازلیم همدیگرو کامل می کنیم و تو خوب میدونی همیشه آون تیکه اصلی که پازل کامل میکنه دست منه پس با من از سر لجبازی و نه ونمیتونم در نیا چون پیروز این قضیه فقط و فقط منم اونم نه الان نه گاهی وقتا بلکه همیشه ....
🌹🍁@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت1
دستمو روی دستش گذاشتم آهسته زمزمه کردم
خواهش می کنم از من ناراحت نشو اما تو خوب میدونی که من نمیتونم مهمونی های شبانه بیام میدونی که پدرم در عین حال که مارو خیلی آزاد و بزرگ کرده اما قوانینی هم داره ...
من نمیتونم شبا به مهمونی برم!
عینک آفتابی روی چشماش جابجا کرد ماشینو روشن کرد حتی به خودش زحمت نداد به سمتم بچرخه و نگاهم کنه...
وقتی دلگیر می شد وقتی عصبی می شد دیگه انگار هیچ چیز براش اهمیت نداشت
انگار همون ادنی نیست که با حرفاش با کاراش دل از منه دیوانه برده بود و من الان حاضر بودم براش هر کاری بکنم.
همیشه وقتی خلاف حرفش و میگفتم و مطیع نبودم اخم میکرد و جوابمو نمی داد
هرگز کوتاه نمی اومد و حرف حرفه اون می شد ...
تمام طول مسیر سکوت کرد دستم و روی دستش گذاشته بودم اما اون حتی ثانیه ای نمی خواست نگاهم کنه...
اخ مگه این مهمونی چقدر براش مهم بود که انقدر اصرار میکرد به اومدنم؟
از روی اجبار کلافه نفسمو بیرون دادم و گفتم
باشه میام حالا میشه نگام کنی؟
صورتش کمی به سمت من چرخید و گفت
_ تو میتونستی از اولم همین حرف بزنی اما دو ساعتی میشه که منو انقدر عصبی و کلافه کردی و بالاخره تسلیم شدی!
اما خودتم خوب میدونی اول آخرش تسلیمه منی پس هیچ وقت هیچ موضوعی رو اینقدر کشش نده مونس....
من و تو تیکه های یه پازلیم همدیگرو کامل می کنیم و تو خوب میدونی همیشه آون تیکه اصلی که پازل کامل میکنه دست منه پس با من از سر لجبازی و نه ونمیتونم در نیا چون پیروز این قضیه فقط و فقط منم اونم نه الان نه گاهی وقتا بلکه همیشه ....
🌹🍁@romankhanzadehh
😻☝️
۶.۱k
۰۶ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.