هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت198
توی روستا دور افتادم تا بفهمم آخرین نفری که علیرضا رو دیده کی بوده
بالاخره همسایه مغازه اش که بقالی بود گفت
آخرین باری که علیرضا رو دیده درست قبل از گم شدنش بوده
میگفت توی نجاریش کار میکرده که یه مرد هم سن و سال خودمن نو دیده که رفته پیش علیرضا و بعد کمی با هم از مغازه بیرون رفتن
بقال می گفت بعد از اون علیرضا رو ندیده...
اما من باید از کجا بفهمم که اون مرد کی بوده؟
مرد بقال چیزی از این که اون کی بوده نمیدونست و این یه معما شد برای من که باید خودم حلش می کردم.
وقتی به خونه برگشتم نزدیک غروب بود مادرم ناراحت و عصبی به سمتم آمد و گفت
_معلوم هست کجایی پسر؟
دیوونه زنت تنهایی رفت خونه پدرش از بس که از دستت ناراحت بود
راننده پدرتت بردش
گفت هر وقت خواستی خودت میتونی بری
اصلا یه ذره فکر زن تو زندگیت هستی؟
مادرم رو کنار زدم و گفتم
الان وقت مناسبی برای این حرفها نیست
علیرضا گم شده و هیچکس ازش خبر نداره من بشینم فکر مهمونی خونه پدرزنم باشم؟
واقعا نمی دونم این چه انتظاراتیه که شما از من داری
به سمت پله ها رفتم که مادرم دوباره دنبالم راه افتاد و گفت
_باشه هرچی که تو بگی ولی الان برو آماده شو با هم بریم
اونجا بد میشه دامادشون امشب نباشه ...
دستی تو هوا تکون دادم
اما مادرم ادامه داد
_درضمن نبینم نگاهت هرز به چرخه روی اون دختره...
نبینم نگات روی اون بچه بمونه نمیخوام مشکلی پیش بیاد
نمیخوام حرف و حدیثی در بیاد...
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
#پارت198
توی روستا دور افتادم تا بفهمم آخرین نفری که علیرضا رو دیده کی بوده
بالاخره همسایه مغازه اش که بقالی بود گفت
آخرین باری که علیرضا رو دیده درست قبل از گم شدنش بوده
میگفت توی نجاریش کار میکرده که یه مرد هم سن و سال خودمن نو دیده که رفته پیش علیرضا و بعد کمی با هم از مغازه بیرون رفتن
بقال می گفت بعد از اون علیرضا رو ندیده...
اما من باید از کجا بفهمم که اون مرد کی بوده؟
مرد بقال چیزی از این که اون کی بوده نمیدونست و این یه معما شد برای من که باید خودم حلش می کردم.
وقتی به خونه برگشتم نزدیک غروب بود مادرم ناراحت و عصبی به سمتم آمد و گفت
_معلوم هست کجایی پسر؟
دیوونه زنت تنهایی رفت خونه پدرش از بس که از دستت ناراحت بود
راننده پدرتت بردش
گفت هر وقت خواستی خودت میتونی بری
اصلا یه ذره فکر زن تو زندگیت هستی؟
مادرم رو کنار زدم و گفتم
الان وقت مناسبی برای این حرفها نیست
علیرضا گم شده و هیچکس ازش خبر نداره من بشینم فکر مهمونی خونه پدرزنم باشم؟
واقعا نمی دونم این چه انتظاراتیه که شما از من داری
به سمت پله ها رفتم که مادرم دوباره دنبالم راه افتاد و گفت
_باشه هرچی که تو بگی ولی الان برو آماده شو با هم بریم
اونجا بد میشه دامادشون امشب نباشه ...
دستی تو هوا تکون دادم
اما مادرم ادامه داد
_درضمن نبینم نگاهت هرز به چرخه روی اون دختره...
نبینم نگات روی اون بچه بمونه نمیخوام مشکلی پیش بیاد
نمیخوام حرف و حدیثی در بیاد...
🌹
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
۷.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.