fake kook
fake kook
part*³⁰
اخر هفته
عروسی افتاد برای اخر هفته خیلی استرس داشتم و اینکه هیچ حسی نداشتم احساس میکنم زندگیم داره تموم میشه منی که از بچگی ارزوهای بزرگ بزرگ داشتم ولی بچه بودم الان بزرگ شدم باید بپزیرم به رویام
لباس عرسیمو پوشیدم پرده کشیده شد
سونگهون: مثل همون لباس سه سال پیشه نمیخوام اونروزا به یادت بیارم ولی یه خبر خوب دارم برات یه نفرو دعوت کردم که خیلی خوشحال میشی
ا/ت: کیه؟
سونگهون: جونگکوک
ا/ت: ها؟ جونگکوک
سونگهون: اره دعوتش کردم بیاد
ا/ت: گفتی داریم باهم ازدواج میکنیم
سونگهون: اره
ا/ت: گفت چی
سونگهون: خیلی خوشحال شد گفت که حتما میاد فکرشو نکن گفتمش بیاد حرصتو روش دراری دستم بگیر بریم
ا/ت: باشه
دستشو گرفتم وارد سالن اصلی شدیم همگی داشتن دست میزدن که جونگکوک تو سالن دیدم نزدیک بود تعادل خودمو از دست بدم ولی
سونگهون گرفتم
سونگهون: اروم باش
یه لبخندی زدم
از دید کوک
ا/ت دست تو دست سونگهون داشت میومد میدونستم مجبور بوده و چه حسی داره چون جایی و نداشته یکی اومد زد به پام گفت: بی معرفت
نگاش کردم
کوک: یونا
یونا: باهات قهرم
کوک: چرا
یونا: مگه تو قرار نبود با خواهرم ازدواج کنی چرا این اومد
کوک: خواهرت فقط دوستم بود
یونا: من از این مرده خوشم نمیاد
کوک: عادت میکنی
یونا: میشه بغلم کنی عمو کوک
کوک: باشه بیا بغلم
از دید ا/ت
یک ساعت بعد
مراسم تموم شد همه اومدن تبریک گفتن و رفتن
کوک اومد یونا هم تو بغلش بود
ا/ت: یونا
یونا: اجی
ا/ت: برو پیش خاله منم الان میام
یونا: باشه
کوک یه نگاهی به لباسم کرد و دستشو برد سمت سونگهون
کوک: مبارک باشه دوستای قدیمی خیلی خوشحال شدم باهم ازدواج کردید انگار از بچگی برای هم بودین
سونگهون: خیلی ممنون دلمون خیلی برات تنگ شده بود
کوک: منم
سونگهون: سعی کن بیا پیشمو سر بزن
کوک: حتما میام
سونگهون: حتما بیا
کوک: ا/ت خانم خیلی خوشگل شدی
ا/ت:ها؟ ممنون لینا خانم خوبه
سونگهون: لینا خانم کیه
ا/ت: ها وایی مامانش
سونگهون: اها
ا/ت: ببخشید الان برمیگردم
خواستم برم پاهام لیز خورد افتادم تو بغل کوک
کوک: خوبی
ا/ت: ها اره
کوک: منم برم داره دیرم میشه باز میگم مبارک باشه
#سناریو
#فیک
part*³⁰
اخر هفته
عروسی افتاد برای اخر هفته خیلی استرس داشتم و اینکه هیچ حسی نداشتم احساس میکنم زندگیم داره تموم میشه منی که از بچگی ارزوهای بزرگ بزرگ داشتم ولی بچه بودم الان بزرگ شدم باید بپزیرم به رویام
لباس عرسیمو پوشیدم پرده کشیده شد
سونگهون: مثل همون لباس سه سال پیشه نمیخوام اونروزا به یادت بیارم ولی یه خبر خوب دارم برات یه نفرو دعوت کردم که خیلی خوشحال میشی
ا/ت: کیه؟
سونگهون: جونگکوک
ا/ت: ها؟ جونگکوک
سونگهون: اره دعوتش کردم بیاد
ا/ت: گفتی داریم باهم ازدواج میکنیم
سونگهون: اره
ا/ت: گفت چی
سونگهون: خیلی خوشحال شد گفت که حتما میاد فکرشو نکن گفتمش بیاد حرصتو روش دراری دستم بگیر بریم
ا/ت: باشه
دستشو گرفتم وارد سالن اصلی شدیم همگی داشتن دست میزدن که جونگکوک تو سالن دیدم نزدیک بود تعادل خودمو از دست بدم ولی
سونگهون گرفتم
سونگهون: اروم باش
یه لبخندی زدم
از دید کوک
ا/ت دست تو دست سونگهون داشت میومد میدونستم مجبور بوده و چه حسی داره چون جایی و نداشته یکی اومد زد به پام گفت: بی معرفت
نگاش کردم
کوک: یونا
یونا: باهات قهرم
کوک: چرا
یونا: مگه تو قرار نبود با خواهرم ازدواج کنی چرا این اومد
کوک: خواهرت فقط دوستم بود
یونا: من از این مرده خوشم نمیاد
کوک: عادت میکنی
یونا: میشه بغلم کنی عمو کوک
کوک: باشه بیا بغلم
از دید ا/ت
یک ساعت بعد
مراسم تموم شد همه اومدن تبریک گفتن و رفتن
کوک اومد یونا هم تو بغلش بود
ا/ت: یونا
یونا: اجی
ا/ت: برو پیش خاله منم الان میام
یونا: باشه
کوک یه نگاهی به لباسم کرد و دستشو برد سمت سونگهون
کوک: مبارک باشه دوستای قدیمی خیلی خوشحال شدم باهم ازدواج کردید انگار از بچگی برای هم بودین
سونگهون: خیلی ممنون دلمون خیلی برات تنگ شده بود
کوک: منم
سونگهون: سعی کن بیا پیشمو سر بزن
کوک: حتما میام
سونگهون: حتما بیا
کوک: ا/ت خانم خیلی خوشگل شدی
ا/ت:ها؟ ممنون لینا خانم خوبه
سونگهون: لینا خانم کیه
ا/ت: ها وایی مامانش
سونگهون: اها
ا/ت: ببخشید الان برمیگردم
خواستم برم پاهام لیز خورد افتادم تو بغل کوک
کوک: خوبی
ا/ت: ها اره
کوک: منم برم داره دیرم میشه باز میگم مبارک باشه
#سناریو
#فیک
۱۹.۵k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.