fake kook
fake kook
part²⁸
شب
نشسته بودم صدای در اومد سریع رفتم سمتش
ا/ت: جونگکوک
کوک: مامانم داره نگات میکنه
خم شدم و کفشاشو تمیز کردم
لینا سرشو تکون دادو رفت
کوک: خب رفت چیشده بلند شو
ا/ت: چرا جوابمو نمیدادی
کوک: صدای گوشیم کم بود
ا/ت: سلنا میخواد به پدرت بگه که منو تو باهمیم
کوک: نمیگه
ا/ت: میگه راست میگم میگه خودش گفت
کوک: گفتم که نمیگه برو به کارت برس
تو چشمام اشک جمع شده بود برگشتم به کارم
ده دقیقه بعد
یه صدایی از اتاق شنیدم و رفتم همگی رفتیم سمتشون
لینا: برید همه
خواستیم بریم
لینا: تو نه ا/ت بمون
ا/ت: بله
جونگکوک صورتش زخمی بود پدرش زده بودش همینکه زخمشو دیدم دست و پام داشت میلرزید
ا/ت: اتفاقی افتاده
پ: راسته که با جونگکوکی
یه نفس عمیقی کشیدم
ا/ت: اون هم کلاسی دبیرستانم بوده
پ: خفه شو چیزی نگو فقط بگو بوده یانه
کوک: بابا سرش داد نزن من بهت میگم اره باهمیم
یونا اومد سمتم
یونا: اجی
پ: این دختره خواهرته یه دختر بدبخت مثل خودت که بجای اینکه کار کنه میاد خودشو عاشق یکی میکنه و پولاشو بکشه فک کردی ما چقر خنگیم دختر
یونا: اجی این چی میگه عمو جونگکوک خوبی
کوک: برو تو اتاقت
یونا: چرا صورتت زخم شده
پ: بچه میری تو اتاقت یا از همین پنجره پرتت کنم پایین
یونا: سریع رفت پایین
کوک: چرا بچه رو تحدید میکنی؟
پ: تو از چی این دختره گدای خیابونی خوشت میاد؟
کوک: به ا/ت نگو گدای خیابونی
پ: فک کردی میتونی با این دختر زندگی کنی فردا این دختر یکم پول دید دور خودش دیگه محل کسی نمیده پس بخاطر این دختره زباله بود که اون دختره زیبارو رد کردی
کوک: دختر کانگ هیچم زیبا نیست
لینا: همگی خفه شید ا/ت چی با خودت فک کردی که میخواستی وارد خانواده ما بشی
کوک: مامان
لینا: دهنتو ببند همین الان دست خواهرتو میگیری میری بیرون فهمیدی
بلند شدم از اونجا رفتم یونا برداشتم کامل از اونجا دور شدیم
#فیک
#سناریو
part²⁸
شب
نشسته بودم صدای در اومد سریع رفتم سمتش
ا/ت: جونگکوک
کوک: مامانم داره نگات میکنه
خم شدم و کفشاشو تمیز کردم
لینا سرشو تکون دادو رفت
کوک: خب رفت چیشده بلند شو
ا/ت: چرا جوابمو نمیدادی
کوک: صدای گوشیم کم بود
ا/ت: سلنا میخواد به پدرت بگه که منو تو باهمیم
کوک: نمیگه
ا/ت: میگه راست میگم میگه خودش گفت
کوک: گفتم که نمیگه برو به کارت برس
تو چشمام اشک جمع شده بود برگشتم به کارم
ده دقیقه بعد
یه صدایی از اتاق شنیدم و رفتم همگی رفتیم سمتشون
لینا: برید همه
خواستیم بریم
لینا: تو نه ا/ت بمون
ا/ت: بله
جونگکوک صورتش زخمی بود پدرش زده بودش همینکه زخمشو دیدم دست و پام داشت میلرزید
ا/ت: اتفاقی افتاده
پ: راسته که با جونگکوکی
یه نفس عمیقی کشیدم
ا/ت: اون هم کلاسی دبیرستانم بوده
پ: خفه شو چیزی نگو فقط بگو بوده یانه
کوک: بابا سرش داد نزن من بهت میگم اره باهمیم
یونا اومد سمتم
یونا: اجی
پ: این دختره خواهرته یه دختر بدبخت مثل خودت که بجای اینکه کار کنه میاد خودشو عاشق یکی میکنه و پولاشو بکشه فک کردی ما چقر خنگیم دختر
یونا: اجی این چی میگه عمو جونگکوک خوبی
کوک: برو تو اتاقت
یونا: چرا صورتت زخم شده
پ: بچه میری تو اتاقت یا از همین پنجره پرتت کنم پایین
یونا: سریع رفت پایین
کوک: چرا بچه رو تحدید میکنی؟
پ: تو از چی این دختره گدای خیابونی خوشت میاد؟
کوک: به ا/ت نگو گدای خیابونی
پ: فک کردی میتونی با این دختر زندگی کنی فردا این دختر یکم پول دید دور خودش دیگه محل کسی نمیده پس بخاطر این دختره زباله بود که اون دختره زیبارو رد کردی
کوک: دختر کانگ هیچم زیبا نیست
لینا: همگی خفه شید ا/ت چی با خودت فک کردی که میخواستی وارد خانواده ما بشی
کوک: مامان
لینا: دهنتو ببند همین الان دست خواهرتو میگیری میری بیرون فهمیدی
بلند شدم از اونجا رفتم یونا برداشتم کامل از اونجا دور شدیم
#فیک
#سناریو
۱۶.۳k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.