لبخند عروسک ژانر:فانتزی نویسنده: ادمین پیج(خودم) part 2
امروز! یکی از اون روز هایی است که باید پیش پزشک ها برم اما من اونارو دوست ندارم جولیا به من میگه اونا قراره کمک کنن...
اما من از اون ها میترسم .... اونا در مورد یک روز با پدر و مادر جولیا صحبت میکنن از چشمان مادر همیشه اشک ها میریزن آیا اون بخاطر من گریه میکنه؟
+خب فرشته کوچولو...من دکتر ویلنس هستم و قراره تو این روز برفی باهم بازی کنیم....نظرت چیه؟
_من خوشحالم که قراره بازی کنیم
+خب پس بهتره بریم به حیات
اون دکتر منو به حیات برد و منو نزدیک ۳ ساعت داخل حیات نگهداشت اون از من میپرسید چه حسی داری و من جواب همیشگی رو میدادم🥲
_احساسی ندارم....
شاید یک روزی یک ساعتی تونستم بخندم تونستم بفهمم که چرا اینجام ،چرا به برف باید واکنشی نشون بدم
این روز بالاخره میرسه و من منتظرش هستم با جولیا به خونه برمیگردم و روی زمین به انتظار شونه کردن موهام به در نیمه باز نگاه میکنم......
او..نا کین.....
مادر به جولیا نزدیک شد و یک عروسک جدید یه اون هدیه داد .......
_......لبخند.......
لبختد جولیا و لمس کردن عروسک باعث میشد که ذوق بیشتری به فکر کردن راجب گذشته در من ایجاد بشه.....
من به آرومی بلند شدم و رفتم به سمت در وقتی نزدیک شدم در با وزش تند باد یک دفعه باز شد به دیوار کوبیده شدم و ترکی برداشتم.....احساس درد دارم و زمانی که چشمانم را باز کردم خاطراتی را به صورت ناگهانی در ذهن خودم به یاد آوردم......
خاطراتی از موچا از بال ها تمام اون روز ها .....اون عروسک کوچیک من.....اون زمانی که با عروسک خودم رقصیدم....زمان خندیدن... و خاطرات تلخی همچون گریه و عاه کشیدن و چهره مادر و پدر و دیگران دل من را شکست ، مگر متفاوت بودن بد است.... اما اصل ماجرا این است که
من خاطرات خودم را به یاد دارممم.....
پایان پارت۲ (پارت۳ بزودی)
برای خوندن پارت بعدی پیج رو فالو کنید و ممنون میشم راجب داستانش نظر بدید
امروز! یکی از اون روز هایی است که باید پیش پزشک ها برم اما من اونارو دوست ندارم جولیا به من میگه اونا قراره کمک کنن...
اما من از اون ها میترسم .... اونا در مورد یک روز با پدر و مادر جولیا صحبت میکنن از چشمان مادر همیشه اشک ها میریزن آیا اون بخاطر من گریه میکنه؟
+خب فرشته کوچولو...من دکتر ویلنس هستم و قراره تو این روز برفی باهم بازی کنیم....نظرت چیه؟
_من خوشحالم که قراره بازی کنیم
+خب پس بهتره بریم به حیات
اون دکتر منو به حیات برد و منو نزدیک ۳ ساعت داخل حیات نگهداشت اون از من میپرسید چه حسی داری و من جواب همیشگی رو میدادم🥲
_احساسی ندارم....
شاید یک روزی یک ساعتی تونستم بخندم تونستم بفهمم که چرا اینجام ،چرا به برف باید واکنشی نشون بدم
این روز بالاخره میرسه و من منتظرش هستم با جولیا به خونه برمیگردم و روی زمین به انتظار شونه کردن موهام به در نیمه باز نگاه میکنم......
او..نا کین.....
مادر به جولیا نزدیک شد و یک عروسک جدید یه اون هدیه داد .......
_......لبخند.......
لبختد جولیا و لمس کردن عروسک باعث میشد که ذوق بیشتری به فکر کردن راجب گذشته در من ایجاد بشه.....
من به آرومی بلند شدم و رفتم به سمت در وقتی نزدیک شدم در با وزش تند باد یک دفعه باز شد به دیوار کوبیده شدم و ترکی برداشتم.....احساس درد دارم و زمانی که چشمانم را باز کردم خاطراتی را به صورت ناگهانی در ذهن خودم به یاد آوردم......
خاطراتی از موچا از بال ها تمام اون روز ها .....اون عروسک کوچیک من.....اون زمانی که با عروسک خودم رقصیدم....زمان خندیدن... و خاطرات تلخی همچون گریه و عاه کشیدن و چهره مادر و پدر و دیگران دل من را شکست ، مگر متفاوت بودن بد است.... اما اصل ماجرا این است که
من خاطرات خودم را به یاد دارممم.....
پایان پارت۲ (پارت۳ بزودی)
برای خوندن پارت بعدی پیج رو فالو کنید و ممنون میشم راجب داستانش نظر بدید
۲۵.۲k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.