شتابان میبوسمت چون ه در ان تعرقگاه عدم همواره دا

شتابان می‌بوسمت... چون كه در اين تعريقگاهِ عدم، همواره دانه‌های درشتِ مرگ را بر پوستِ پيشانی‌ام احساس كرده‌ام.

با شامه‌ی كلبی‌‌‌مسلكِ خويش می‌بويمت ... كه هر آنچه در ريه‌هایم رمانده‌ای چون آهوانِ رهيده از مسلخند.

بي‌درنگ دست‌هايت را می‌گيرم... كه "درنگ" همواره بزرگترين حماقتِ انگشتان است.
دیدگاه ها (۰)

در سردابِ درماندگی بود كه يافتمت، جايی كه "نَفَس" يارای عروج...

از دیده خونِ دل همه بر رویِ ما رَوَدبر رویِ ما ز دیده چه گوی...

در آوردگاهی كه نامش "جهان" است، هزار راه با تو رفته و برگشت...

امروز در اطمینانی‌ام، با تکیه بر این یقین...همه‌چیز ممکن است...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط