بعد ازینکه تهیونگ رفت کارلا هم کیفشو برداشت و به سمت مغاز
بعد ازینکه تهیونگ رفت کارلا هم کیفشو برداشت و به سمت مغازه ی دوستش که همین اطراف بود قدم برداشت
بعد از ۱۰ دقیقه پیاده روی به مغازه رسید
وقتی درو باز کرد صدای زنگوله ای که از سقف اویزونه به صدا دراومد
مغازه وایب دارک و فانتزی داره
درواقع دوستش کتاب هایی با ژانر فانتزی و تخیلی میفروشه اما همه ی کتاب هایی که جادوگرا بهش نیاز دارن رو پشت این قفسه هایی که با رمان های تخیلی تزئین شده داره
کارلا قدم برداشت سمت دوستش که درگیر خوندن یک رمان جنایی بود و اصلا انگار نه انگار که کارلا...دوست بچگیش اومده
پس کارلا تصمیم گرفت صداش کنه
کارلا:هوووی گراااز
_:هااا چی میخوای
کارلا:یعنی متوجه حضور من نشدی خر؟
_:نه...اصلا خب که چی؟
کارلا:واااااای مردم دوست دارن منم دوست دارممم...دیگه آیریس صدات نمیکنم اسم های حیوانی بیشتر بهت میاد
آیریس:آها
کارلا:ای مریض...کلتو از کتاب بیار بیرون
آیریس:خب چی میخوای؟
کارلا:کتاب رو بهم بده
آیریس:کدوم کتاب
کارلا:همونکه اونبار برای رفتن به اون دنیا ازت بردم
آیریس: اها اونو میگی
آیریس رفت طبقه بالا و از گاو صندوقی که پشت قفسه ها مخفی شده بود کتابی با جلد چرم بنفش تیره بیرون آورد
از طبقه بالا اومد پایین و کتابو گرفت سمت کارلا
آیریس:بیا بگیر میدونی فقط همینو داریم...خیلی مراقب باش
کارلا:باشه نگران نباش...بعدا میبینمت
آیریس:برو و مواظب باش خطایی نکنی
کارلا دستشو به عنوان خداحافظی تکون داد و چشاشو بست و سرشو آورد پایین...جملاتی رو زمزه کرد و بعد از مغازه ناپدید شد
چشاشو باز کرد...جادوش عمل کرده بود اون الان توی اتاقش بود
دیگه وقتش بود ی سری چیزا مشخص بشه و جوابشون قطعا اینجا نیست
پس لازمه یکم بره پیش مامانش
اتفاقات زیادی در انتظارشه!
بعد از ۱۰ دقیقه پیاده روی به مغازه رسید
وقتی درو باز کرد صدای زنگوله ای که از سقف اویزونه به صدا دراومد
مغازه وایب دارک و فانتزی داره
درواقع دوستش کتاب هایی با ژانر فانتزی و تخیلی میفروشه اما همه ی کتاب هایی که جادوگرا بهش نیاز دارن رو پشت این قفسه هایی که با رمان های تخیلی تزئین شده داره
کارلا قدم برداشت سمت دوستش که درگیر خوندن یک رمان جنایی بود و اصلا انگار نه انگار که کارلا...دوست بچگیش اومده
پس کارلا تصمیم گرفت صداش کنه
کارلا:هوووی گراااز
_:هااا چی میخوای
کارلا:یعنی متوجه حضور من نشدی خر؟
_:نه...اصلا خب که چی؟
کارلا:واااااای مردم دوست دارن منم دوست دارممم...دیگه آیریس صدات نمیکنم اسم های حیوانی بیشتر بهت میاد
آیریس:آها
کارلا:ای مریض...کلتو از کتاب بیار بیرون
آیریس:خب چی میخوای؟
کارلا:کتاب رو بهم بده
آیریس:کدوم کتاب
کارلا:همونکه اونبار برای رفتن به اون دنیا ازت بردم
آیریس: اها اونو میگی
آیریس رفت طبقه بالا و از گاو صندوقی که پشت قفسه ها مخفی شده بود کتابی با جلد چرم بنفش تیره بیرون آورد
از طبقه بالا اومد پایین و کتابو گرفت سمت کارلا
آیریس:بیا بگیر میدونی فقط همینو داریم...خیلی مراقب باش
کارلا:باشه نگران نباش...بعدا میبینمت
آیریس:برو و مواظب باش خطایی نکنی
کارلا دستشو به عنوان خداحافظی تکون داد و چشاشو بست و سرشو آورد پایین...جملاتی رو زمزه کرد و بعد از مغازه ناپدید شد
چشاشو باز کرد...جادوش عمل کرده بود اون الان توی اتاقش بود
دیگه وقتش بود ی سری چیزا مشخص بشه و جوابشون قطعا اینجا نیست
پس لازمه یکم بره پیش مامانش
اتفاقات زیادی در انتظارشه!
۳.۵k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.