part:6
_part:6_
_charmer_
_کارلا_
بااینکه کاملا از خواب خبر داشت اما بیصبرانه منتظر بود تا از زبون تهیونگ بشنوه
انگار قرار بود برای اولین بار بشنوه...انگار نه انگار که خودش خواب رو برای تهیونگ فرستاده
نه اصلا اون همچین کاری نکرده!...
با صدای تهیونگ کل فکراشو کنار گذاشت و بهش گوش میداد
تهیونگ:خب ببین خواب دیدم که....توی یک مدرسه ای هستیم بعد من و تو دست در دست هم وارد کلاس شدیم بعد همه ی کسانیکه تو کلاس بودن بهمون نگاه میکردن ولی ما رفتیم آخر کلاس از یک دختری معذرت خواهی کردیم البته نه من تو!
بعد انگار که زنگ تفریح بود که بچه ها هم تو حیاط بودن و بازی میکردن منو توهم بطری آب تو دستمون بود و رو همدیگه آب مینداختیم و تازه با صدای بلند میخندیدم انگار شادترین آدمای روی زمین بودیم
بعدش انگار که من دم در کلاس نشسته بودم و کلی دختر به صورت حلقه ای دورم جمع شدن...نخند کارلا خودشون دورم جمع شدن حالا ببین تو چیکار کردی
اومدی با دوتا دستات از هردو طرف دخترا رو کنار زدی و خیز برداشتی سمتم و با ذوق و چشمای گشاد شده که برق خیلی خاصی داشتن نگاهم کردی و حتی ایدمه گفتی اخه تو چقدر کیوتی مررد
و من واقعا نمیفهمم چرا ولی انگشت اشاره امو بردم سمت گونه ام و میخواستم که بیای منو ببوسی
بله اینم از خوابم...ولی جدی خیلی قشنگ بود
کارلا:ای شیطون...میخواستم ببوسمت دیگه صد در صد خواب خیلی قشنگی بود،حالا آخر بوسیدمت یا نه؟
تهیونگ:خاستی ببوسی ولی از خواب بیدار شدم
کارلا:اووو پس یعنی خودتم خوشت اومده کلک؟
تهیونگ:خب نمیدونم خوابم خیلی قشنگ بود شاید قشنگتر میشد اگه میبوسیدی
کارلا:یااا تهیونگ میام میزنمتاااا
تهیونگ خندید و گفت:باشه باشه ولی جدی خیلی قشنگ بود خواب
کارلا:منم شبیهشو دیدم
و بعد کارلا پیش خودش گفت(درواقع من این خوابو دیدم و چون خوشم اومد برای توهم فرستادم تا ببینی)
تهیونگ:جدی؟
کارلا:اره
تهیونگ:واااو ولی یکم عجیبه که خوابتو دیدم من همین دیروز باهات آشنا شدم
کارلا:خوشت نیومده؟همین یکم پیش دلت میخواست ببوسمت
تهیونگ:نه نه اینطور نیست...من فقط توی خواب رو میگفتم
کاش میشد به تهیونگ نشون داد که واقعا دنیایی وجود داره که همه ی خواب هارو میشه اونجا تجربه کرد
دور از همه چی...جایی هست که همه به اطاعت اون درمیان
یکم دیگه نشستن و باهم حرف زدن که تهیونگ دیگه میخواست بره
تهیونگ:من میرم تا ی سر به پدربزرگم بزنم
کارلا:اوکی برو
تهیونگ:میخوای برسونمت؟
کارلا:نه من باید برم پیش دوستم
تهیونگ:اوکی...فعلا
کارلا:بااای
_charmer_
_کارلا_
بااینکه کاملا از خواب خبر داشت اما بیصبرانه منتظر بود تا از زبون تهیونگ بشنوه
انگار قرار بود برای اولین بار بشنوه...انگار نه انگار که خودش خواب رو برای تهیونگ فرستاده
نه اصلا اون همچین کاری نکرده!...
با صدای تهیونگ کل فکراشو کنار گذاشت و بهش گوش میداد
تهیونگ:خب ببین خواب دیدم که....توی یک مدرسه ای هستیم بعد من و تو دست در دست هم وارد کلاس شدیم بعد همه ی کسانیکه تو کلاس بودن بهمون نگاه میکردن ولی ما رفتیم آخر کلاس از یک دختری معذرت خواهی کردیم البته نه من تو!
بعد انگار که زنگ تفریح بود که بچه ها هم تو حیاط بودن و بازی میکردن منو توهم بطری آب تو دستمون بود و رو همدیگه آب مینداختیم و تازه با صدای بلند میخندیدم انگار شادترین آدمای روی زمین بودیم
بعدش انگار که من دم در کلاس نشسته بودم و کلی دختر به صورت حلقه ای دورم جمع شدن...نخند کارلا خودشون دورم جمع شدن حالا ببین تو چیکار کردی
اومدی با دوتا دستات از هردو طرف دخترا رو کنار زدی و خیز برداشتی سمتم و با ذوق و چشمای گشاد شده که برق خیلی خاصی داشتن نگاهم کردی و حتی ایدمه گفتی اخه تو چقدر کیوتی مررد
و من واقعا نمیفهمم چرا ولی انگشت اشاره امو بردم سمت گونه ام و میخواستم که بیای منو ببوسی
بله اینم از خوابم...ولی جدی خیلی قشنگ بود
کارلا:ای شیطون...میخواستم ببوسمت دیگه صد در صد خواب خیلی قشنگی بود،حالا آخر بوسیدمت یا نه؟
تهیونگ:خاستی ببوسی ولی از خواب بیدار شدم
کارلا:اووو پس یعنی خودتم خوشت اومده کلک؟
تهیونگ:خب نمیدونم خوابم خیلی قشنگ بود شاید قشنگتر میشد اگه میبوسیدی
کارلا:یااا تهیونگ میام میزنمتاااا
تهیونگ خندید و گفت:باشه باشه ولی جدی خیلی قشنگ بود خواب
کارلا:منم شبیهشو دیدم
و بعد کارلا پیش خودش گفت(درواقع من این خوابو دیدم و چون خوشم اومد برای توهم فرستادم تا ببینی)
تهیونگ:جدی؟
کارلا:اره
تهیونگ:واااو ولی یکم عجیبه که خوابتو دیدم من همین دیروز باهات آشنا شدم
کارلا:خوشت نیومده؟همین یکم پیش دلت میخواست ببوسمت
تهیونگ:نه نه اینطور نیست...من فقط توی خواب رو میگفتم
کاش میشد به تهیونگ نشون داد که واقعا دنیایی وجود داره که همه ی خواب هارو میشه اونجا تجربه کرد
دور از همه چی...جایی هست که همه به اطاعت اون درمیان
یکم دیگه نشستن و باهم حرف زدن که تهیونگ دیگه میخواست بره
تهیونگ:من میرم تا ی سر به پدربزرگم بزنم
کارلا:اوکی برو
تهیونگ:میخوای برسونمت؟
کارلا:نه من باید برم پیش دوستم
تهیونگ:اوکی...فعلا
کارلا:بااای
۲.۸k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.