پارت

پارت۴
.
.
.
کوک که خیلی خوشحال بود از اینکه یه ببر توش خوابیده بود نمی دوس چی بگه یا چی کار کنه که یهو
وی:کوکی بای✋
کوک:گود بای وی
ویو وی.🐯
خیلی دوس دارم الان بهش بگم از همون اول که دیدمت عاشقت شدم ولی میترسم ازم خوشش نیاد خیلی دوس دارم🥺💌 سریعا فردا صبح دوباره ببینمش خیلی ذوق زده میشم🥺
پایان ویو.
ویو کوک.
بیرون بودم قدم میزدم اصلا جلوم رو نمی دیدم تو فکر بودم درمورد ته که یهو یه ماشین بوق میزنه یه مرد اعصبانی مثل اینکه من اونجا معتلش کرده بودم که یهو یکی بهم زنگ میزنه=وییییییییییی
کوک:سلام خبی❔
وی:س خودت خبی میشه بریم بیرون؟
کوک که آرزوش بود گف:اره
چرا نریم بریم خب میشه
وی که هم تعجب کرده هم خوشحال بود گف اوکیه 🌠
نويسندگان:
کیم نارا♡~♡
کیم یوری:)
دیدگاه ها (۲)

پارت ۳

پارت ۲ ..کوک : همونطور که داشتیم بهم نگا میکردیم که زنگ خور...

Love and hate { عـشـق و نـفـرت }" part 7 " ویو ا.ت : داشتم د...

عشق در دل مافیاپارت ۱۰ساعت ۴:۴۰ عصر آنچه گذشت: نقاشیم تموم ش...

عشق در دل مافیاپارت ۱۲آنچه گذشت: آماده شودم و رفتم پایین که ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط