ماموریت ( پارت پانزدهم )
ماموریت ( پارت پانزدهم )
* ویو نامجون *
هر کلمه ای که میگفت محوش میشدم! خیلی خوب حرف میزد.....آدم توش غرق میشد! همونجور بهش زل زده بودم و به حرفاش گوش میدادم که یهو باهم چشم تو چشم شدیم!
نامجون : ( دست پاچه )
ا/ت : ( خنده ) چی شد؟!
نامجون : خ...خب! ه...هیچی!
ا/ت : ( پوزخند ) معلومه...! هوففففف....حالا هم برو یکم استراحت کن...فردا روز خیلی مهمیه!
نامجون : باشه...
نامجون رفت و منم رفتم سمت اتاقم...برای فردا استرس داشتم! قلبم انگار میریخت!
آرایشم رو پاک کردم و لباس راحتی پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم....
ا/ت : ( نفس عمیق ) تو میتونی...میتونی ا/ت!
و بعد چشمام گرم شد و خوابیدم....
* فردا صبح، ساعت ۷ *
* ویو ا/ت *
با صدای خیلی بلند و فاکی گوشیم بلند شدم و به دور و برم نگاه میکردم....تا ساعت رو دیدم یهو پاشدم و دست و صورتم و شستم و یه لباس مخصوص پوشیدم برای ماموریت ( میزارم عکس لباسو ) و موهامو بالا بستم و رفتم....
نامجون رو دیدم ( آهان بچه ها اینجا نامجون هم لباس مخصوص داره )
ا/ت : خب...آقای کیم آماده ای؟!
نامجون : ( پوزخند ) بدجور آماده ام!
ا/ت : خوبه! پس حرکت میکنیم!
نامجون : اوهوم.....
من همون کیفی که توش پر اسلحه بود و برداشتم و انداختم رو دوشم و گذاشتم تو ماشین....سوار شدم نامجون هم سوار شد...
اجوما : دخترم موفق باشی!
ا/ت : ( لبخند )
من تا یه جای خرابه حرکت کردم...همون جایی که رعیس گفته بود....
نامجون : یااااا...اینجا چرا اینجوریه؟
ا/ت : هوم...نمیدونم! حواست باشه، اینجا پر تلست!
نامجون : هست!
از ماشین با احتیاط پیاده شدیم....قلبم داشت میومد تو دهنم...ولی به خودم دلداری میدادم......
با کمبود حرف مواجه شدم متأسفانه 🗿💔
* ویو نامجون *
هر کلمه ای که میگفت محوش میشدم! خیلی خوب حرف میزد.....آدم توش غرق میشد! همونجور بهش زل زده بودم و به حرفاش گوش میدادم که یهو باهم چشم تو چشم شدیم!
نامجون : ( دست پاچه )
ا/ت : ( خنده ) چی شد؟!
نامجون : خ...خب! ه...هیچی!
ا/ت : ( پوزخند ) معلومه...! هوففففف....حالا هم برو یکم استراحت کن...فردا روز خیلی مهمیه!
نامجون : باشه...
نامجون رفت و منم رفتم سمت اتاقم...برای فردا استرس داشتم! قلبم انگار میریخت!
آرایشم رو پاک کردم و لباس راحتی پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم....
ا/ت : ( نفس عمیق ) تو میتونی...میتونی ا/ت!
و بعد چشمام گرم شد و خوابیدم....
* فردا صبح، ساعت ۷ *
* ویو ا/ت *
با صدای خیلی بلند و فاکی گوشیم بلند شدم و به دور و برم نگاه میکردم....تا ساعت رو دیدم یهو پاشدم و دست و صورتم و شستم و یه لباس مخصوص پوشیدم برای ماموریت ( میزارم عکس لباسو ) و موهامو بالا بستم و رفتم....
نامجون رو دیدم ( آهان بچه ها اینجا نامجون هم لباس مخصوص داره )
ا/ت : خب...آقای کیم آماده ای؟!
نامجون : ( پوزخند ) بدجور آماده ام!
ا/ت : خوبه! پس حرکت میکنیم!
نامجون : اوهوم.....
من همون کیفی که توش پر اسلحه بود و برداشتم و انداختم رو دوشم و گذاشتم تو ماشین....سوار شدم نامجون هم سوار شد...
اجوما : دخترم موفق باشی!
ا/ت : ( لبخند )
من تا یه جای خرابه حرکت کردم...همون جایی که رعیس گفته بود....
نامجون : یااااا...اینجا چرا اینجوریه؟
ا/ت : هوم...نمیدونم! حواست باشه، اینجا پر تلست!
نامجون : هست!
از ماشین با احتیاط پیاده شدیم....قلبم داشت میومد تو دهنم...ولی به خودم دلداری میدادم......
با کمبود حرف مواجه شدم متأسفانه 🗿💔
۱۸.۰k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.