ماموریت ( پارت سیزدهم )
ماموریت ( پارت سیزدهم )
* ویو نامجون *
* فردا *
از خواب پاشدم....یه قوصی به کمرم دادم و رفتم دستشویی کارای لازم رو کردم و یه لباس پوشیدم ( میزارم عکس لباسو) و موهامو با دست درست کردم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم...استرس داشتم چون امروز آخرین روز تمرین بود!
* بعد از صبحانه *
نامجون : هوففففف...تو میتونی!
که همون لحظه ا/ت اومد...
ا/ت : سلام...
نامجون : اوه سلام!
ا/ت : همونطور که میدونی امروز آخرین روز تمرینه !
نامجون : بله!
ا/ت : پس به خودت سخت نگیر...
نامجون : ( لبخند ) اممممم...از من راضی هستید؟
ا/ت : آره....معلومه که راضی هستم!
نامجون : ( خر ذوق )
ا/ت : خب...شروع میکنیم...!
ا/ت اومد طرفم و منم رفتم روبه روش وایسادم، قرار بود امروز من و اون باهم مبارزه کنیم!
باهاش چشم تو چشم شدم...دستام رو مشت کردم و تمام قدرتم رو خالی کردم رو دستام تا بهش یه مشت بزنم...!
ا/ت : ( نفس عمیق )
و....شروع!
اول ا/ت یه مشت زد که خیلی محکم بود و منم با پام زدم تو دلش هیچیش نشد! معلوم بود که دختر قویای هست! من مشت میزدم بهش پ اون هی جاخالی میداد!
که آخرین سر من یه فن کشتی روش انجام دادم و اون افتاد زمین و من افتادم روش!
ا/ت : آخ...!
نامجون : ( پوزخند )
ا/ت : ( خنده )پس این همه تمرین بی فایده نبوده!
نامجون : نه! نبوده!
ا/ت : خوبه! از روم پاشو!
نامجون : ( از روی ا/ت پاشد و دست ا/ت رو گرفت تا بلند شه)
* ویو ا/ت *
وقتی اون حرکت رو زد تعجب کردم...ولی خیلی کارش درسته ، رعیس درست میگفت !
با نامجون رفتیم تا غذا بخوریم....بعد از خوردن غذا اومد پیشم نشست.
نامجون : خب....
ا/ت : هوم؟
نامجون : من ازت یه سوال دارم!
ا/ت : بله؟
نامجون : چطور شد که پلیس شدی؟
ا/ت : امممممم....راستش، پدرم اصرار داشت! من خودم اینو نمیخواستم! اون از من توقع داشت که یه پلیس خیلی خوب تو شهرمون بشم تا جون بقیه رو نجات بدم!
نامجون : اوه....پس خیلی سختی کشیدی!
ا/ت : خیلی....ولی ! ارزش داشت...میدونی، اگر واسه جیزی که میخوای تلاش کنی بجنگی به دستش میاری!
هعیییییییی
بچه ها عمم اومده خونمون با بچش! خیلی بدههههههه! 🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿💔
* ویو نامجون *
* فردا *
از خواب پاشدم....یه قوصی به کمرم دادم و رفتم دستشویی کارای لازم رو کردم و یه لباس پوشیدم ( میزارم عکس لباسو) و موهامو با دست درست کردم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم...استرس داشتم چون امروز آخرین روز تمرین بود!
* بعد از صبحانه *
نامجون : هوففففف...تو میتونی!
که همون لحظه ا/ت اومد...
ا/ت : سلام...
نامجون : اوه سلام!
ا/ت : همونطور که میدونی امروز آخرین روز تمرینه !
نامجون : بله!
ا/ت : پس به خودت سخت نگیر...
نامجون : ( لبخند ) اممممم...از من راضی هستید؟
ا/ت : آره....معلومه که راضی هستم!
نامجون : ( خر ذوق )
ا/ت : خب...شروع میکنیم...!
ا/ت اومد طرفم و منم رفتم روبه روش وایسادم، قرار بود امروز من و اون باهم مبارزه کنیم!
باهاش چشم تو چشم شدم...دستام رو مشت کردم و تمام قدرتم رو خالی کردم رو دستام تا بهش یه مشت بزنم...!
ا/ت : ( نفس عمیق )
و....شروع!
اول ا/ت یه مشت زد که خیلی محکم بود و منم با پام زدم تو دلش هیچیش نشد! معلوم بود که دختر قویای هست! من مشت میزدم بهش پ اون هی جاخالی میداد!
که آخرین سر من یه فن کشتی روش انجام دادم و اون افتاد زمین و من افتادم روش!
ا/ت : آخ...!
نامجون : ( پوزخند )
ا/ت : ( خنده )پس این همه تمرین بی فایده نبوده!
نامجون : نه! نبوده!
ا/ت : خوبه! از روم پاشو!
نامجون : ( از روی ا/ت پاشد و دست ا/ت رو گرفت تا بلند شه)
* ویو ا/ت *
وقتی اون حرکت رو زد تعجب کردم...ولی خیلی کارش درسته ، رعیس درست میگفت !
با نامجون رفتیم تا غذا بخوریم....بعد از خوردن غذا اومد پیشم نشست.
نامجون : خب....
ا/ت : هوم؟
نامجون : من ازت یه سوال دارم!
ا/ت : بله؟
نامجون : چطور شد که پلیس شدی؟
ا/ت : امممممم....راستش، پدرم اصرار داشت! من خودم اینو نمیخواستم! اون از من توقع داشت که یه پلیس خیلی خوب تو شهرمون بشم تا جون بقیه رو نجات بدم!
نامجون : اوه....پس خیلی سختی کشیدی!
ا/ت : خیلی....ولی ! ارزش داشت...میدونی، اگر واسه جیزی که میخوای تلاش کنی بجنگی به دستش میاری!
هعیییییییی
بچه ها عمم اومده خونمون با بچش! خیلی بدههههههه! 🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿🗿💔
۲۶.۴k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.