پارت اول مافیای جذاب من:
ا/ت
من ا/ت هستم و ۲۵ سالمه امروز مثل تمام روز های عادی داشتم تو خونه تکونی به مامانم کمک میکردم
مامان: ا/ت بیا ظرفارو بشور
ا/ت: امدممممم
مامان: زود تمام کن و بعد اتاقت رو مرتب کن
ا/ت: مامان
مامان: بله
ا/ت: چرا همیشه بهم میگی اتاقت رو تمیز کن اتاق منه چرا تو معذب میشی؟
مامان: ا/ت من مامانتم و باید به حرفام گوش کنی یه دختر خوب هیچ وقت اتاقش رو کثیف نمیکنه ولی اتاق تو خیلی کثیفه لباسات همه جا ریخته
ا/ت: مامان بازهم میگم من بزرگ شدم چرا مثل کوچولو ها با من رفتار میکنی هاااا؟
همون لحظه ظرف از دستم افتاد و شکست
مامان: دست و پا چلوفتی احمق ببین چیکار کردی برو اتاقت تا نزدمت(اصبانی)
ا/ت: مامان من....
مامان: گمشو تو اتاقت دختره ی سر راهی(داد)
انقدر ناراحت شدم که تا صبح نخوابیدم چون داشتم گریه میکردم
فردا ساعت ده صبح
بابا: من برگشتم خونه
من تا صدای بابامو شنیدم بدو بدو رفتم پایین
ا/ت: باباااا....
یه پسری همراهش بود با لباس دامادی و یه دسته گل به من زل زده بود
مامان: اوو امدی عزیزم سلام داماد ایندم
ا/ت: دا.... داماد ایندت؟
بابا: ام خب میخواستیم زود تر بهت بگیم ولی نشد
ا/ت: چیو؟
یوری:(همون پسره ی ناشناس) خب من قراره که شوهرت شم زن اینده ی قشنگم
ا/ت: چی؟! مامان بابا یه چیزی بگین
بابا: دخترم اروم باش
مامان: ا/ت دخترم میخواستیم همه چیرو زودتر بگیم اما نشد
ا/ت: چی نشد؟ اینکه سرخود میخواستی منو بدین با این پسره ای که تاحالا ندیدمش و اسمش هم نمیدونم عجب پدر و مادری دارم به به
فردا نه پس فردا ادامشو میزارم اگه خوشتون امد تو کامنتا بگید☆
من ا/ت هستم و ۲۵ سالمه امروز مثل تمام روز های عادی داشتم تو خونه تکونی به مامانم کمک میکردم
مامان: ا/ت بیا ظرفارو بشور
ا/ت: امدممممم
مامان: زود تمام کن و بعد اتاقت رو مرتب کن
ا/ت: مامان
مامان: بله
ا/ت: چرا همیشه بهم میگی اتاقت رو تمیز کن اتاق منه چرا تو معذب میشی؟
مامان: ا/ت من مامانتم و باید به حرفام گوش کنی یه دختر خوب هیچ وقت اتاقش رو کثیف نمیکنه ولی اتاق تو خیلی کثیفه لباسات همه جا ریخته
ا/ت: مامان بازهم میگم من بزرگ شدم چرا مثل کوچولو ها با من رفتار میکنی هاااا؟
همون لحظه ظرف از دستم افتاد و شکست
مامان: دست و پا چلوفتی احمق ببین چیکار کردی برو اتاقت تا نزدمت(اصبانی)
ا/ت: مامان من....
مامان: گمشو تو اتاقت دختره ی سر راهی(داد)
انقدر ناراحت شدم که تا صبح نخوابیدم چون داشتم گریه میکردم
فردا ساعت ده صبح
بابا: من برگشتم خونه
من تا صدای بابامو شنیدم بدو بدو رفتم پایین
ا/ت: باباااا....
یه پسری همراهش بود با لباس دامادی و یه دسته گل به من زل زده بود
مامان: اوو امدی عزیزم سلام داماد ایندم
ا/ت: دا.... داماد ایندت؟
بابا: ام خب میخواستیم زود تر بهت بگیم ولی نشد
ا/ت: چیو؟
یوری:(همون پسره ی ناشناس) خب من قراره که شوهرت شم زن اینده ی قشنگم
ا/ت: چی؟! مامان بابا یه چیزی بگین
بابا: دخترم اروم باش
مامان: ا/ت دخترم میخواستیم همه چیرو زودتر بگیم اما نشد
ا/ت: چی نشد؟ اینکه سرخود میخواستی منو بدین با این پسره ای که تاحالا ندیدمش و اسمش هم نمیدونم عجب پدر و مادری دارم به به
فردا نه پس فردا ادامشو میزارم اگه خوشتون امد تو کامنتا بگید☆
- ۴.۷k
- ۲۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط