چیزی بر سرم زده ست که باران نیست

چیزی بر سرم زده ست که باران نیست.

صدف‌های زیر خاک
با لب‌های دوخته‌شان
حرفی از مروارید
نخواهند زد.

هر شب
دنیا را دیده‌ام که پس ازعشقبازی‌اش
مثل مردی سیگار می‌کشد
و به دخترانی که دوباره فردا فریبش را خواهند خورد،
پشت می‌کند.

چیزی بر سرم زده‌ست که باران نیست.

آن بالا
خدا هم پرنده‌ی تنهایی‌ست
که برای ابرها می‌خوانَد.


#لیلا_فرجامی
دیدگاه ها (۱)

نمی‌خواهم پارچه‌ی ابریشمی باشماشرافی و غمگینمی‌خواهم کتان با...

آﺧﺮ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﺩ ،ﻭ ﺁن‌وقت ﺍﺯ ...

‌‌در مقابل بی‌تفاوتی این جمع به شک افتاده بود ...من عذاب می‌...

من کتابی نمی‌سازم ...بلکه در حال بنای خانه‌ای بی‌نقشه هستم ،...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

«معشوق سابق» پارت شصت و دو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط