دوپارتی الهه
دوپارتی : الهه ²
*** زمان اعدام
دازای آماده شد که بره اعدام آراهاباکی رو ببینه رفت روی تخت نشست منتظر آراهاباکی بود که:
& قربان اون فرار کرده
_ یعنی چییییییییی
& متاسفم
_ برید دنبالش بگردید
& چشم
سرباز ها رفتن تا دنبال آراهاباکی بگردن :
*** ۳ روز بعد
همه ی سرباز هایی که به دنبال آراهاباکی میرفتن دیگه بر نمیگشتن بعد از گذر سه روز متوجه شدن اون به آسمون رفته دازای رفت بالا قلعه :
_ الهه های آسمان ازتون خواهش میکنم که آراهاباکی الهه ی جاذبه رو به من بدید اون خطری برای همس
◇ اگر ما اون رو به تو بدیم باید بکشیش
_ چشم
◇ تو اعتمادش رو باید به دست بیاری و بعد اون رو بکشی
_ چشم
*** صبح
دازای از خواب بیدار شد و با کسی که کنارش بود شوکه شد:
_ آراهاباکی
آراهاباکی بیدار شد و خجالت کشید که کنار اونه :
+ من باید تو آسمون باشم
_ نه تو باید پیش من باشی
+ چی؟
_ چی نداره که ... بیا بریم
+ باشه
*** دم قصر
+ اینجا خیلی خوشگله
_ میدونم
+ خود شیفته
دست همدیگرو گرفتن و رفتن تو شهر:
*** ۳ روز بعد *** شب
دازای بالای قلعه بود اون نمیتونست نمیتونست چویا رو بکشه تو این سه روز عاشقش شده بود واقعا سخت بود که عشقش رو بکشه :
_ من نمیتونم
◇ ما از این عشق با خبر بودیم
_ اما من چطور اونو نابود کنم اگر نابود بشه منم نابود میشم
◇ تو اعتمادش رو به دست آوردی اون هم در عرض ۳ روز ولی اون ۳ سال سعی کرد ولی نشد پس باید بهش کمک کنی که اون هم اعتماد مردم رو به دست بیاره
_ اما اون هزاران انسان رو کشته
◇ این شایعس
_ کمکش میکنم
◇ عالیه
*** شب
دازای و چویا روی تخت نشسته بودن که:
+ تو میخوای منو بکشی
_ نه .... معلومه که نه
+ پس چی ؟ من ۳ سال اسیرت بودم و میخواستی فردای بوسه دارم بزنی
_ من واقعا متاسفم ولی بهت کمک میکنم که به مردم ثابت کنی
+ واقعا
_ آره حالا بگیر بخواب
+ باشه
وخوابیدم و زندگی خوبی رو تجربه کردن
پایان♡
*** زمان اعدام
دازای آماده شد که بره اعدام آراهاباکی رو ببینه رفت روی تخت نشست منتظر آراهاباکی بود که:
& قربان اون فرار کرده
_ یعنی چییییییییی
& متاسفم
_ برید دنبالش بگردید
& چشم
سرباز ها رفتن تا دنبال آراهاباکی بگردن :
*** ۳ روز بعد
همه ی سرباز هایی که به دنبال آراهاباکی میرفتن دیگه بر نمیگشتن بعد از گذر سه روز متوجه شدن اون به آسمون رفته دازای رفت بالا قلعه :
_ الهه های آسمان ازتون خواهش میکنم که آراهاباکی الهه ی جاذبه رو به من بدید اون خطری برای همس
◇ اگر ما اون رو به تو بدیم باید بکشیش
_ چشم
◇ تو اعتمادش رو باید به دست بیاری و بعد اون رو بکشی
_ چشم
*** صبح
دازای از خواب بیدار شد و با کسی که کنارش بود شوکه شد:
_ آراهاباکی
آراهاباکی بیدار شد و خجالت کشید که کنار اونه :
+ من باید تو آسمون باشم
_ نه تو باید پیش من باشی
+ چی؟
_ چی نداره که ... بیا بریم
+ باشه
*** دم قصر
+ اینجا خیلی خوشگله
_ میدونم
+ خود شیفته
دست همدیگرو گرفتن و رفتن تو شهر:
*** ۳ روز بعد *** شب
دازای بالای قلعه بود اون نمیتونست نمیتونست چویا رو بکشه تو این سه روز عاشقش شده بود واقعا سخت بود که عشقش رو بکشه :
_ من نمیتونم
◇ ما از این عشق با خبر بودیم
_ اما من چطور اونو نابود کنم اگر نابود بشه منم نابود میشم
◇ تو اعتمادش رو به دست آوردی اون هم در عرض ۳ روز ولی اون ۳ سال سعی کرد ولی نشد پس باید بهش کمک کنی که اون هم اعتماد مردم رو به دست بیاره
_ اما اون هزاران انسان رو کشته
◇ این شایعس
_ کمکش میکنم
◇ عالیه
*** شب
دازای و چویا روی تخت نشسته بودن که:
+ تو میخوای منو بکشی
_ نه .... معلومه که نه
+ پس چی ؟ من ۳ سال اسیرت بودم و میخواستی فردای بوسه دارم بزنی
_ من واقعا متاسفم ولی بهت کمک میکنم که به مردم ثابت کنی
+ واقعا
_ آره حالا بگیر بخواب
+ باشه
وخوابیدم و زندگی خوبی رو تجربه کردن
پایان♡
- ۲.۲k
- ۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط