به ساعت نگاه کردم ...
به ساعت نگاه کردم ...
شش و بیست دقیقه صبح بود .
دوباره خوابیدم .
بعد پاشدم ...
به ساعت نگاه کردم ...
شش و بیست دقیقه صبح بود ،
فکر کردم :
هوا که هنوز تاریکه ،
حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام ،
خوابیدم ...
وقتی پاشدم ...
هوا روشن بود ،
ولی ساعت باز هم ،
شش و بیست دقیقه صبح بود .
سراسیمه پا شدم ...
باورم نمی شد که ساعت مرده باشد .
به این کارها عادت نداشت ...
من هم توقع نداشتم .
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند ،
بعضی ها ...
کنارمان هستند ، مثل ساعت ...
مرتب ، همیشگی ...
آنقدر صبور دورت می چرخند که ،
چرخیدنشان را حس نمی کنی ...
بودنشان ،
برایت بی اهمیت می شود ...
همینطور بی ادعا می چرخند ،
بی آنکه بگویند ،
باطری شان دارد تمام می شود .
بعد ...
یکهو ...........
روشنی روز خبر می دهد که ...
او دیگر نیست .
قدر این آدم ها را باید بدانیم ،
... قبل از شش و بیست دقیقه
شش و بیست دقیقه صبح بود .
دوباره خوابیدم .
بعد پاشدم ...
به ساعت نگاه کردم ...
شش و بیست دقیقه صبح بود ،
فکر کردم :
هوا که هنوز تاریکه ،
حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام ،
خوابیدم ...
وقتی پاشدم ...
هوا روشن بود ،
ولی ساعت باز هم ،
شش و بیست دقیقه صبح بود .
سراسیمه پا شدم ...
باورم نمی شد که ساعت مرده باشد .
به این کارها عادت نداشت ...
من هم توقع نداشتم .
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند ،
بعضی ها ...
کنارمان هستند ، مثل ساعت ...
مرتب ، همیشگی ...
آنقدر صبور دورت می چرخند که ،
چرخیدنشان را حس نمی کنی ...
بودنشان ،
برایت بی اهمیت می شود ...
همینطور بی ادعا می چرخند ،
بی آنکه بگویند ،
باطری شان دارد تمام می شود .
بعد ...
یکهو ...........
روشنی روز خبر می دهد که ...
او دیگر نیست .
قدر این آدم ها را باید بدانیم ،
... قبل از شش و بیست دقیقه
۲.۳k
۳۰ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.