armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما....
Part 8
چند هفته گذشته بود و حس‌هایم دیگر انکارشدنی نبودند.
هر پیامش، هر سلام کوتاه، هر مکث کوچک…
همه داشتند چیزی را درونم بیدار می‌کردند که دیگر نمی‌توانستم ازش فرار کنم.
صبح‌ها با فکر او بیدار می‌شدم،
شب‌ها با یادش می‌خوابیدم،
و حتی وقتی نبود، یک خلأ آرام و سنگین در سینه‌ام حس می‌شد.

ما این چند هفته را با هم گذراندیم،
با حرف‌های کوتاه و بلند،
با پیام‌هایی که گاهی پر از شوخی و گاهی پر از سکوت عمیق بود،
با دلتنگی‌هایی که نه زیاد، نه کم،
اما دقیقاً کافی بودند تا من هر روز بیشتر به او وابسته شوم.

هر بار که آنلاین می‌شد، قلبم تندتر می‌زد،
و وقتی پاسخ نمی‌داد، لحظه‌ها برایم طولانی و سنگین می‌شدند.
و بالاخره اعتراف کردم—به خودم:
«دیگر نمی‌توانم انکار کنم. دوستش دارم…»

اما درست وقتی آرامش داشت رنگ واقعی به خودش می‌گرفت،
مشکلی وارد شد که همه چیز را تکان داد.

یک پسر همکلاسی مزاحمت ایجاد می‌کرد.
رفتارش گاهی آزاردهنده بود و باعث شد او احساس ناراحتی و نگرانی کند.
من که نگرانش بودم، جلو او ایستادم و حمایتش کردم،
نمی‌خواستم تنها باشد و می‌خواستم مطمئن شوم که کسی مزاحم آرامشش نمی‌شود.

بعد از آن روز، رابطه ما رنگ دیگری گرفت.
نه به شکل آشکار، نه با حرف‌های عاشقانه‌ی بیش از حد،
بلکه با یک صمیمیت جدید،
با نگاه‌های معنی‌دار،
با پیام‌های کوتاه که حالا پر از معنا بودند.
هر لبخندش، هر سلامش، هر جواب کوتاهش…
مثل یک شعله کوچک درونم روشن می‌شد،
و من هر بار با خودم می‌گفتم: «نه… این فقط صمیمیت است… هیچ چیز بیشتر نیست.»

اما دیگر نمی‌توانستم دروغ بگویم.
احساساتم مثل موج‌هایی آرام اما پیوسته،
درونم بالا می‌آمدند.
و حتی وقتی به ظاهر خودم را آرام نشان می‌دادم،
در دل، هیجان، دلتنگی و عشق با هم می‌رقصیدند.

و همان شب، وقتی به پیام‌های او نگاه می‌کردم،
دیدم که حتی با وجود مزاحمت‌های کوچک،
ما هر دو به هم نزدیک‌تر شده‌ایم.

حس کردم که این رابطه…
نه فقط عاشقانه است،
نه فقط صمیمیت،
بلکه یک نوع وابستگی عمیق،
یک محافظت بی‌صدا،
و یک دلتنگی واقعی که هر لحظه درونم بزرگ‌تر می‌شود.

و من…
برای اولین بار،
دیگر انکار نکردم.
دیگر نمی‌توانستم بگویم «این فقط صمیمیت است.»
چون حتی در ترس، حتی در دلتنگی، حتی در خستگی،
قلبم فقط یک چیز می‌خواست:
کنار او بودن، محافظت از او، و حس کردن هر لحظه‌ی با او بودن.
دیدگاه ها (۰)

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 7جایی بین رو...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما....Part 6روزها از آن...

گاهی خودم هم نمی‌دانم چرا قلبم بی‌اختیار سمتت می‌رود، چرا حت...

میدانی درد دارد :))))قفسه ی سینه ام درد دارد دردی مشابه با ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط