رمان قرص خواب
#رمان_قرص_خواب
#پارت_۷
ستیا
چشمامو باز کردم...یه چیزی تو ذهنم جرقه زد...امروز روزه مهمیه...نباید از دستش بدم...باید خودمو نشون بدم.
بلند شدم از تو کیفم پرس مسواکمو برداشتم رفتم تو دسشویی...دست و صورتمو شستم مسواک زدم...موهای بلندمو شونه کردم دم اسبی بستم
در به صدا در اومد...یکی پشت سر هم میزد به درد...
+کیهههههه؟
-ستی باز کن...جان مادرت باز کن ریخت...
+نمیخوام کار دارم
-واییییی...ستی داره میریزه
+چرا دیشب نرفتی دسشویی خب
-به توچهههه باز کنننننن
+چرا گفتی به تو چه؟ باز نمیکنم
میجو با یه صدای به حالت گریه گفت :
-ستی تورو جون هرکی دوس داری باز کن....الان بدبخت میشم...این میهی همه جا آبرومو میبره هااااا
+بریزه که خودمم آبروتو میبرم
-وایییییی...دیگه تحمل ندارممممم
+به شرطی که یکی از لباسای خوبتو بدی من امروز بپوشم
-آیییی...بیا برو...هرچی....میخوای...بردار....آییییی
درو باز کردم...میجو مثل گولو اومد تو دسشویی...فوری پرتم کرد بیرون درم پست...منتظر موندم تا بیاد بیرون
کارش که تموم شد درو باز کرد...تکیه داد به چهارچوب
+آخییییش راحت شدییییی
-زهرمار...دوثانیه دیرتر باز کرده بودی آبرو برام نمیموند
+حیف شد کاش دو ثانیه دیگه باز میکردم
-پررو
راشو کشید رفت طرف اتاقش
+کجااااااا؟وایسا باید به من لباس بدی
-لباسام تو دسشویی نیس که بیا بهت بدم
خندیدم...دیوونه ای گفتمو دنبالش رفتم
یه خورده لباسای کمدش رو اینور اونور کرد
یه لباس مجلسی کرمی در آورد گرفت طرفم
نیش درآوردمو گفتم :
+من اینو بپوشم؟
-مال من نیس ماله یوسیه بگیر بپوش
+خوشم نمیاد ... به استایلم نمیخوره
-برو از میهی بگیر اصلا...لباسام خیلی تمیزه به تو نمیدم
+بیتربیت...جوبی ... حقت بود درو باز نمیکردم
رفتم طرف اتاق میهی
تو اتاق سرک کشیدم...خب نیستش
رفتم تو شروع کردم کمدش رو گشتن...
لباساش به دلم نشست
چرا اینا رنگ شاد لباس ندارن
کشوشو کشیدم بیرون
شروع کردم به گشتن
یهو یه صدای جیغ پشت سرم گفت :
- بی خجالت...بی ناموس...برو اونور ببینم
+ لباس ندارم واسه امروز چکار کنم؟
-من توی اون کشو چیزای شخصی میذارم...بی خجالت
+ببخشید خب...حالا چی بپوشم؟
-بیا این بولیزه رو بپوش با این شلواره
ازش گرفتم...یه بولیز صورتی آستین سه رب بود با یه شلوار لی تنگ مشکی
این خوبهههه...بهم میاد
رفتم توی اتاقم لباسه رو پوشیدم
عطر میخواااااااام
بیوسا در زد اومد تو اتاق
+بیوسا عطر خوشبو میخوام😔 😔 😔
-اممم...باشه الان برات میارم فقط زودتر آمادهشو که داره دیر میشه
+چشم
*****************
از تاکسی پیاده شدیم
+واووووو...عجب شرکتیههههه
میجو : وااااای امروز سهون میادش
بیوسا شروع کرد خطو نشون کشیدن :
-میجو...کافیه ببینم داری با این پسره چشمک بازی دلو دلبری میکنی...همونجا میگیرم میزنمت
میجو : نه نه تو این کارو نمیکنی...چون هم اون پسر رئیس شرکته هم تو به کارت نیاز داری
-وای که از دست تو میجو
این وسط میهی ساکت تر از همه بودو هیچی نمیگفت بلاخره سکوتش را شکست و گفت : بهتره بریم داخل تا دیر نشده
********
خب دوستان اینم ادامه رمان قرص خواب
غلط تایپی چیزی بود ببخشید دیگه تند تایپ کردم
با تچکر
#پارت_۷
ستیا
چشمامو باز کردم...یه چیزی تو ذهنم جرقه زد...امروز روزه مهمیه...نباید از دستش بدم...باید خودمو نشون بدم.
بلند شدم از تو کیفم پرس مسواکمو برداشتم رفتم تو دسشویی...دست و صورتمو شستم مسواک زدم...موهای بلندمو شونه کردم دم اسبی بستم
در به صدا در اومد...یکی پشت سر هم میزد به درد...
+کیهههههه؟
-ستی باز کن...جان مادرت باز کن ریخت...
+نمیخوام کار دارم
-واییییی...ستی داره میریزه
+چرا دیشب نرفتی دسشویی خب
-به توچهههه باز کنننننن
+چرا گفتی به تو چه؟ باز نمیکنم
میجو با یه صدای به حالت گریه گفت :
-ستی تورو جون هرکی دوس داری باز کن....الان بدبخت میشم...این میهی همه جا آبرومو میبره هااااا
+بریزه که خودمم آبروتو میبرم
-وایییییی...دیگه تحمل ندارممممم
+به شرطی که یکی از لباسای خوبتو بدی من امروز بپوشم
-آیییی...بیا برو...هرچی....میخوای...بردار....آییییی
درو باز کردم...میجو مثل گولو اومد تو دسشویی...فوری پرتم کرد بیرون درم پست...منتظر موندم تا بیاد بیرون
کارش که تموم شد درو باز کرد...تکیه داد به چهارچوب
+آخییییش راحت شدییییی
-زهرمار...دوثانیه دیرتر باز کرده بودی آبرو برام نمیموند
+حیف شد کاش دو ثانیه دیگه باز میکردم
-پررو
راشو کشید رفت طرف اتاقش
+کجااااااا؟وایسا باید به من لباس بدی
-لباسام تو دسشویی نیس که بیا بهت بدم
خندیدم...دیوونه ای گفتمو دنبالش رفتم
یه خورده لباسای کمدش رو اینور اونور کرد
یه لباس مجلسی کرمی در آورد گرفت طرفم
نیش درآوردمو گفتم :
+من اینو بپوشم؟
-مال من نیس ماله یوسیه بگیر بپوش
+خوشم نمیاد ... به استایلم نمیخوره
-برو از میهی بگیر اصلا...لباسام خیلی تمیزه به تو نمیدم
+بیتربیت...جوبی ... حقت بود درو باز نمیکردم
رفتم طرف اتاق میهی
تو اتاق سرک کشیدم...خب نیستش
رفتم تو شروع کردم کمدش رو گشتن...
لباساش به دلم نشست
چرا اینا رنگ شاد لباس ندارن
کشوشو کشیدم بیرون
شروع کردم به گشتن
یهو یه صدای جیغ پشت سرم گفت :
- بی خجالت...بی ناموس...برو اونور ببینم
+ لباس ندارم واسه امروز چکار کنم؟
-من توی اون کشو چیزای شخصی میذارم...بی خجالت
+ببخشید خب...حالا چی بپوشم؟
-بیا این بولیزه رو بپوش با این شلواره
ازش گرفتم...یه بولیز صورتی آستین سه رب بود با یه شلوار لی تنگ مشکی
این خوبهههه...بهم میاد
رفتم توی اتاقم لباسه رو پوشیدم
عطر میخواااااااام
بیوسا در زد اومد تو اتاق
+بیوسا عطر خوشبو میخوام😔 😔 😔
-اممم...باشه الان برات میارم فقط زودتر آمادهشو که داره دیر میشه
+چشم
*****************
از تاکسی پیاده شدیم
+واووووو...عجب شرکتیههههه
میجو : وااااای امروز سهون میادش
بیوسا شروع کرد خطو نشون کشیدن :
-میجو...کافیه ببینم داری با این پسره چشمک بازی دلو دلبری میکنی...همونجا میگیرم میزنمت
میجو : نه نه تو این کارو نمیکنی...چون هم اون پسر رئیس شرکته هم تو به کارت نیاز داری
-وای که از دست تو میجو
این وسط میهی ساکت تر از همه بودو هیچی نمیگفت بلاخره سکوتش را شکست و گفت : بهتره بریم داخل تا دیر نشده
********
خب دوستان اینم ادامه رمان قرص خواب
غلط تایپی چیزی بود ببخشید دیگه تند تایپ کردم
با تچکر
۷.۲k
۲۱ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.