رمان قرص خواب
#رمان_قرص_خواب
#پارت_۵
*****ستیا*****
چشمامو باز کردم...بلند شدم نشستم...یه خورده رفتم توی فکر...دیشب رو مرور کردم...فهمیدم کجام...بلند شدم رفتم جلو میز آینه...به خودم نگاه کردم...سرم با باند بسته شده بود...یاپم میومد که موهامو بسته بودم...ولی برای باندپیچی باز کرده بودن...رفتم رفت پشت سرم...باند رو آروم آروم باز کردم...معلوم نیس چند درو دره سرم پیچوندن که تموم نمیشه هرچی باز میکنم...هوووف...بالاخره تموم شد...دور آخرم باز کردم...با تردید لایه آخرم برداشتم...با دیدن بالای گیجگاهم چندشم شد...خیلی افتضاح شکسته بود...نمیخواستم باند روی سرم باشه...نگاهمو از آینه گرفتم و شروع کردم به جمع کردن باند...همشو انداختم توی سطل گوشه اتاق...باز توی آینه به خودم نگاه کردم...آروم دست زدم به زخمم...جیغ بلند شد...اووووف
-ستیا چیزی شده؟
+ه چیزی نیس...اوییییی
-بیا صبحانه بخور
+الان میام
رفتم سمت تخت نشستم روش...کولمو برداشتم...یه خورده توشو نگاه کردم...آخه به منم میگن دختر؟...هیچی ندارم هیچی...دخترای دیگه انقد دارن که نمیدونن چکارشون بکنن من چی...از وسایل دخترونه لباسشو داشتم با برس و کشسر...برسمو برداشتم موهامو شونه کردم...ریختمشون دورم...بلند شدم رفتم بیرون...
بیوسا و میجو و میهی دور یه میز چهارنفره نشسته بودن صبحانه میخوردن...رفتم توی آشپزخونه سلام کردم
میهی : سلام خانوم خوش خواب
بیوسا : خوب خوابیدی؟
+آره خوب بود دستتون درد نکنه
میجو : باندت رو چرا باز کردی؟
+دوسش نداشتم
بیوسا : سرت نمیسوزه؟
+نه خیلی
بیوسا : بشین بخور که میخوایم حسابی آشنا بشیم
سرمو تکون دادم بیدرنگ شروع کردم به خوردن...از دیروز صبح چیزی نخورده بودم...تند تند با ولع میخوردم...
سرمو آوردم بالا...سهتاشون با تعجب نگام میکردن...بیوسا به حالت مسخره گفت : بخور عزیزم بخور سیر شی...
میجو گفت : بپا خفه نشی
+عهههه گشنمه خب
میهی : عه ولش کنید گناه داره...بخور
+نه دیگه اشتهام کور شد
میجو : بهتر حالا بگو کی هستی دیشب تو پارک چکار میکردی...
+خب راستش من یه کلفت بدبخت بیچاره بودم که اخراج شدم...هیچ جایی هم نداشتم برم...میخواستم توی پارک بخوابم که اون اتفاق افتاد...
بیوسا : چرا کلفتی میکردی؟
+چون جایی رو نداشتم...کسیو نداشتم
میهی : برا چی اخراجت کردن؟
+تهمت دزدی بهم زدن...خیلی دلم شکست...هر روز مثل کوزت کار میکردم...هر کاری که بگی...از لباس شستنو گردگیری تمیز کردن گرفته تا باربری هم میکردم...هرروزم کتکم میزدن...تنها دل خوشیمم این بود که میذاشتن برم مدرسه...ولی دیگه امسال نرفتم...به هیچ دردم نمیخورد...فقط توی مدرسه تنبیه میشدم
میجو : آخای بمیرم...
+میشه تا وقتی که جایی رو برا کار پیدا کنم اینجا بمونم؟
بیوسا زیر لب گفت : چه پررو
+پررو نیستم جایی رو ندارم...چکار کنم؟...من دختر بدی نیستم...خواهش میکنم
میهی : مسورت میکنیم بهت میگیم
+کارای اینجا رو هم میکنم تا وقتی بخوام برم خواهش میکنم
بیوسا : امممم...خب مشورت بکنیم میگیم
سرمو انداختم پایین
+باشه
************
پایانه این پارت
تبلیغ بشه پیج اصلیم...غلط تایپی هم ببخشید
با تچکر بای
#پارت_۵
*****ستیا*****
چشمامو باز کردم...بلند شدم نشستم...یه خورده رفتم توی فکر...دیشب رو مرور کردم...فهمیدم کجام...بلند شدم رفتم جلو میز آینه...به خودم نگاه کردم...سرم با باند بسته شده بود...یاپم میومد که موهامو بسته بودم...ولی برای باندپیچی باز کرده بودن...رفتم رفت پشت سرم...باند رو آروم آروم باز کردم...معلوم نیس چند درو دره سرم پیچوندن که تموم نمیشه هرچی باز میکنم...هوووف...بالاخره تموم شد...دور آخرم باز کردم...با تردید لایه آخرم برداشتم...با دیدن بالای گیجگاهم چندشم شد...خیلی افتضاح شکسته بود...نمیخواستم باند روی سرم باشه...نگاهمو از آینه گرفتم و شروع کردم به جمع کردن باند...همشو انداختم توی سطل گوشه اتاق...باز توی آینه به خودم نگاه کردم...آروم دست زدم به زخمم...جیغ بلند شد...اووووف
-ستیا چیزی شده؟
+ه چیزی نیس...اوییییی
-بیا صبحانه بخور
+الان میام
رفتم سمت تخت نشستم روش...کولمو برداشتم...یه خورده توشو نگاه کردم...آخه به منم میگن دختر؟...هیچی ندارم هیچی...دخترای دیگه انقد دارن که نمیدونن چکارشون بکنن من چی...از وسایل دخترونه لباسشو داشتم با برس و کشسر...برسمو برداشتم موهامو شونه کردم...ریختمشون دورم...بلند شدم رفتم بیرون...
بیوسا و میجو و میهی دور یه میز چهارنفره نشسته بودن صبحانه میخوردن...رفتم توی آشپزخونه سلام کردم
میهی : سلام خانوم خوش خواب
بیوسا : خوب خوابیدی؟
+آره خوب بود دستتون درد نکنه
میجو : باندت رو چرا باز کردی؟
+دوسش نداشتم
بیوسا : سرت نمیسوزه؟
+نه خیلی
بیوسا : بشین بخور که میخوایم حسابی آشنا بشیم
سرمو تکون دادم بیدرنگ شروع کردم به خوردن...از دیروز صبح چیزی نخورده بودم...تند تند با ولع میخوردم...
سرمو آوردم بالا...سهتاشون با تعجب نگام میکردن...بیوسا به حالت مسخره گفت : بخور عزیزم بخور سیر شی...
میجو گفت : بپا خفه نشی
+عهههه گشنمه خب
میهی : عه ولش کنید گناه داره...بخور
+نه دیگه اشتهام کور شد
میجو : بهتر حالا بگو کی هستی دیشب تو پارک چکار میکردی...
+خب راستش من یه کلفت بدبخت بیچاره بودم که اخراج شدم...هیچ جایی هم نداشتم برم...میخواستم توی پارک بخوابم که اون اتفاق افتاد...
بیوسا : چرا کلفتی میکردی؟
+چون جایی رو نداشتم...کسیو نداشتم
میهی : برا چی اخراجت کردن؟
+تهمت دزدی بهم زدن...خیلی دلم شکست...هر روز مثل کوزت کار میکردم...هر کاری که بگی...از لباس شستنو گردگیری تمیز کردن گرفته تا باربری هم میکردم...هرروزم کتکم میزدن...تنها دل خوشیمم این بود که میذاشتن برم مدرسه...ولی دیگه امسال نرفتم...به هیچ دردم نمیخورد...فقط توی مدرسه تنبیه میشدم
میجو : آخای بمیرم...
+میشه تا وقتی که جایی رو برا کار پیدا کنم اینجا بمونم؟
بیوسا زیر لب گفت : چه پررو
+پررو نیستم جایی رو ندارم...چکار کنم؟...من دختر بدی نیستم...خواهش میکنم
میهی : مسورت میکنیم بهت میگیم
+کارای اینجا رو هم میکنم تا وقتی بخوام برم خواهش میکنم
بیوسا : امممم...خب مشورت بکنیم میگیم
سرمو انداختم پایین
+باشه
************
پایانه این پارت
تبلیغ بشه پیج اصلیم...غلط تایپی هم ببخشید
با تچکر بای
۷.۲k
۰۹ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.