پارت یک
#پارت_یک
تهیونگ
از خواب بیدار شدی و طبق عادت همیشگیت بدون باز کردن چشمهات چرخیدی تا بغلش کنی.
اما اون روی تخت نبود. چشمات رو باز کرد و دیدی تخت خالیه.
پس از جات بلند شدی و همونطور که پلکهات رو می مالیدی توی اتاقتون دنبالش گشتی:
"تهیونگ؟"
جوابی نشنیدی.
روی تخت موبایلش رو دیدی پس نتیجه گرفتی که توی خونست و جایی نرفته.
سمت دستشویی رقتی و بعد از شستن صورتت و مسواک زدن ، از اتاق بیرون اومدی و دوباره صداش زدی:
"عزیزم کجایی؟"
صداش رو از توی آشپز خونه شنیدی. داشت میخندید:
"های ا.ت ، بیدار شدی عزیزم؟"
خودت رو به آشپزخونه رسوندی و بهش نگاه کردی. بنظر میرسید داره صبحونه درست میکنه و چی بود که بتونه زیبایی اون صحنه رو توصیف کنه؟
کاری که همیشه اون باهات میکرد رو باهاش انجام دادی. جلو رفتی و از پشت به کمرش چسبیدی:
"صبح بخیر عزیزم، داری چکار میکنی؟"
لبخندش رو حتی از پشت شونه های پهنش حس میکردی.
خندیدن تهیونگ برای زیبا کردن کل روزت کافی بود. یهو اما به ارومی چرخید و باعث شد سرت رو سینش جا بگیره.
بوسه ای روی موهات گذاشت:
"دارم واست صبحونه آماده میکنم"
از بغلش بیرون اومدی:
"چرا سرکار نیستی؟ امروز کمپانی رو پیچوندی؟"
سرش رو به چپ و راست تکون داد:
"نه ، فقط بنظرم امروز خاص تر از اونیه که بخوام با کار کردن حرومش کنم"
یه گیلاس از روی گیلاس هایی که شسته بود برداشت و جلوتر اومد.
اون رو بین لبهات گذاشت و ادامه داد:
"پس مرخصی گرفتم تا امشب دور هم جمع شیم"
هستهء گیلاس رو در آوردی و بهش نگاه کردی:
"اوممم ، قراره پسرا بیان؟"
سری بالا و پایین کرد و دست به سینه منتظر سوال بعدیت موند.
پس پرسیدی:
"جریان چیه؟ این دورهمی و مرخصی به چه مناسبتیه؟"
آهی کشید و با خنده صورتت رو بین دستاش گرفت:
"فقط امروز رو به سوالات جواب نمیدم"
روی سرت رو به آرومی نوازش کرد:
"پس تا شب منتظر بمون"
بعد از آشپز خونه خارج شد و طرف اتاق رفت.
دنبالش رفتی و نتونستی کنجکاویت رو مهار کنی. میخواستی جواب سوالت رو همین الان بگیری.
پس با لبهای آویزون ، پنگوئن مانند دنبالش رفتی:
"تهیونگااا.. نمیتونم تا اون موقع صبر کنم"
اما انگار مصمم تر از اونی بود که بخواد حتی یه ذره از چیزی رو واست شرح بده.
فقط بهت میخندید و ایگنورت میکرد.
بالاخره شب از راه رسید و دوستاش یکی یکی سر رسیدن. از اونجایی که تهیونگ خودش شخصا مسئولیت اشپزی رو به عهده گرفته بود ، تو باید به مهمون ها رسیدگی میکردی.
البته اون ها دیگه جزء مهمون ها حساب نمیشدن.
اعضا ، به قدری توی خونتون رفت و امد داشتن که یه جورایی خونهء تو و تهیونگ واسشون خونهء دومشون بود.
البته که از این اوضاع ناراضی نبودی چون باهاشون حسابی میساختی و صمیمی بودید.
تهیونگ
از خواب بیدار شدی و طبق عادت همیشگیت بدون باز کردن چشمهات چرخیدی تا بغلش کنی.
اما اون روی تخت نبود. چشمات رو باز کرد و دیدی تخت خالیه.
پس از جات بلند شدی و همونطور که پلکهات رو می مالیدی توی اتاقتون دنبالش گشتی:
"تهیونگ؟"
جوابی نشنیدی.
روی تخت موبایلش رو دیدی پس نتیجه گرفتی که توی خونست و جایی نرفته.
سمت دستشویی رقتی و بعد از شستن صورتت و مسواک زدن ، از اتاق بیرون اومدی و دوباره صداش زدی:
"عزیزم کجایی؟"
صداش رو از توی آشپز خونه شنیدی. داشت میخندید:
"های ا.ت ، بیدار شدی عزیزم؟"
خودت رو به آشپزخونه رسوندی و بهش نگاه کردی. بنظر میرسید داره صبحونه درست میکنه و چی بود که بتونه زیبایی اون صحنه رو توصیف کنه؟
کاری که همیشه اون باهات میکرد رو باهاش انجام دادی. جلو رفتی و از پشت به کمرش چسبیدی:
"صبح بخیر عزیزم، داری چکار میکنی؟"
لبخندش رو حتی از پشت شونه های پهنش حس میکردی.
خندیدن تهیونگ برای زیبا کردن کل روزت کافی بود. یهو اما به ارومی چرخید و باعث شد سرت رو سینش جا بگیره.
بوسه ای روی موهات گذاشت:
"دارم واست صبحونه آماده میکنم"
از بغلش بیرون اومدی:
"چرا سرکار نیستی؟ امروز کمپانی رو پیچوندی؟"
سرش رو به چپ و راست تکون داد:
"نه ، فقط بنظرم امروز خاص تر از اونیه که بخوام با کار کردن حرومش کنم"
یه گیلاس از روی گیلاس هایی که شسته بود برداشت و جلوتر اومد.
اون رو بین لبهات گذاشت و ادامه داد:
"پس مرخصی گرفتم تا امشب دور هم جمع شیم"
هستهء گیلاس رو در آوردی و بهش نگاه کردی:
"اوممم ، قراره پسرا بیان؟"
سری بالا و پایین کرد و دست به سینه منتظر سوال بعدیت موند.
پس پرسیدی:
"جریان چیه؟ این دورهمی و مرخصی به چه مناسبتیه؟"
آهی کشید و با خنده صورتت رو بین دستاش گرفت:
"فقط امروز رو به سوالات جواب نمیدم"
روی سرت رو به آرومی نوازش کرد:
"پس تا شب منتظر بمون"
بعد از آشپز خونه خارج شد و طرف اتاق رفت.
دنبالش رفتی و نتونستی کنجکاویت رو مهار کنی. میخواستی جواب سوالت رو همین الان بگیری.
پس با لبهای آویزون ، پنگوئن مانند دنبالش رفتی:
"تهیونگااا.. نمیتونم تا اون موقع صبر کنم"
اما انگار مصمم تر از اونی بود که بخواد حتی یه ذره از چیزی رو واست شرح بده.
فقط بهت میخندید و ایگنورت میکرد.
بالاخره شب از راه رسید و دوستاش یکی یکی سر رسیدن. از اونجایی که تهیونگ خودش شخصا مسئولیت اشپزی رو به عهده گرفته بود ، تو باید به مهمون ها رسیدگی میکردی.
البته اون ها دیگه جزء مهمون ها حساب نمیشدن.
اعضا ، به قدری توی خونتون رفت و امد داشتن که یه جورایی خونهء تو و تهیونگ واسشون خونهء دومشون بود.
البته که از این اوضاع ناراضی نبودی چون باهاشون حسابی میساختی و صمیمی بودید.
۵.۲k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.