پارت

پارت2

تهیونگ:چند سالته؟
ربکا:25
سرشو برگردوند و دیگه با دختر حرف نزن...وارد خونش شدن...خونه؟عمارتی بود...از ماشین پیاده شدن و به سمت در ورودی حرکت کردن...وارد فضای عمارت شدن...تهیونگ به سمت خانم سن بالایی که تو آشپزخونه بود حرکت کرد...
تهیونگ:آجوما...یه لحظه..
آجوما:جانم پسرم...
تهیونگ:آجوما..این خدمت کار جدیده...کاهارو بهش بگو...فقط...اینجا امانته مواظب باش بلایی سرخودش نیاره نزنه نابود کنه خودشو*آروم*
آجوما:چیزی شده پسرم؟
تهیونگ:نه...همین جوری گفتم...الانم ببرش اتاقش لباساشو بهش بده منم برم لباسامو عوض کنم و بیام برات تعریف کنم چیشد
آجوما:باشه پسرم
آجوما به سمت ربکا رفت و گفت
آجوما:دخترم ... با من بیا
ربکا پشت سرش حرکت کرد و به یکی از اتاق های طبقه پایین(چیه فک کردین میگم پنت هاوس ؟😏)آجوما وارد اتاق شد و پشت سرش ربکا وارد شد...
اتاق مرتبی بود...
آجوما:ببین اینجا اتاق توعه...قوانینم اینه
1_باید به همین اقایی که باهاش اومدی بگی ارباب
2_اینجا نباید داد بزنی یا صداتو بلند کنی
3_هر شب راس ساعت11باید تو اتاقت باشی
4_هرچی ارباب گفت باید بگی چشم
5_وظیفه تو کمک کردن به من توی آشپز خونه هست..
6_بی دلیل هم ار عمارت خارج نشو
اگر لازم باشه جاهای دیگه هم نظافت میکنی
آجوما لباسی رو از کمد بیرون آورد و روی تخت گذاشت
آجوما:این لباس توعه بپوشش ببین اندازت هست؟من میرم بیرون بعد که پوشیدی بیا بیرون
ربکا:چشم
آجوما:راستی اسمت چیه؟
ربکا:ربکا
آجوما از اتاق خارج شد و به سمت آشپز خونه رفت

ویو تهیونگ
به سمت اتاقم رفتم لباس هامو یکی یکی در اوردمو لباس راحتی هامو پوشیدم...شونه‌ای به موهام کشیدم...ولی اون دختر چرا این کارو کرد معلومه علاقش به باباش خیلی زیاده...ولش کن
به طرف آشپز خونه حرکت کردم
تهیونگ:آجوما..
آجوما:جانم پسرم؟
تهیونگ:یه لیوان قهوه برام بریز
روی صندلی توی آشپز خونه نشستم
تهیونگ:*همه چیزو تعریف کرد*
آجوما:عجب چه نترس بوده
تهیونگ:فقط این خیلی برام عجیب بود که وقتی داشتیم میومدیم زره‌ای اشک نریخت خشک خشک
تهیونگ: راستی چرا اینجا اینقدر خلوته؟همیشه شلوغ بود
آجوما:نگاه ساعت نکردی؟ساعت11:15شبه
تهیونگ :اره هواسم نبود
همونلحظه اون دختر از اتاقش بیرون اومد و رو به روی منو آجوما ایستاد..

ویو نویسنده
ربکا تعظیمی به تهیونگ کرد و رو به روی آجوما ایستاد...نگاهای تهیونگ دست خودش نبود و بی هوا روی ترقوه های تو چشم دختر متوقف شد...
آجوما:خوبه...برو استراحت کن فردا کارت رو انجام بدی
ربکا:چشم
ربکا به سمت اتاقش حرکت کرد...وارد اتاق شد ... لباس هاش رو بیرون اورد و تنش کرد...روی تخت دراز کشید و گوشیش رو به دست گرفت ... با یاد اور اتفاقات امشب آروم گوشیش رو خاموش کرد و زیر پتو اشک ریخت...تا حدی که خوابش برد.........
........
❤️
دیدگاه ها (۱)

مربوط به پارت دو:

#استوری_درخواستی💜💫 دارم زیر فشار از دور دوست داشتنت خرد میشم...

شخصیت ها:

پارت1اون شب..شب بارونی...هانِس از بارون متنفر بود چون معتقد ...

black flower(p,247)

نام فیک: عشق/نفرتPart: 2تهیونگ رفت سمت مادرش . توی مغزش گفت:...

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: ☆part¹" ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط