می آید روزی که در تراس خانه ات، روی صندلی دسته دار نشسته
میآید روزی که در تراس خانهات، روی صندلی دسته دار نشستهای و بازی کودکان را تماشا میکنی
آن روز دیگر نه باران خاطرهای از من برایت تازه میکند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت میاندازد،
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای!
کنار روزمرگیهایت، یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شدهاند لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک میکنی،
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد میزند!
شباهت اسمی بود...
تو آرام فنجانت را کمی پایین میآوری، لبخند کوچکی میزنی و دوباره چایت را مینوشی،
(من به همان لبخند زندهام )
آن روز دیگر نه باران خاطرهای از من برایت تازه میکند و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت میاندازد،
سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای!
کنار روزمرگیهایت، یک فنجان چای برای خودت میریزی و با دستانی که دیگر چروک شدهاند لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک میکنی،
اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد میزند!
شباهت اسمی بود...
تو آرام فنجانت را کمی پایین میآوری، لبخند کوچکی میزنی و دوباره چایت را مینوشی،
(من به همان لبخند زندهام )
۵۷۴
۲۷ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.