دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_151🎀•
هول شده خودمو ازش دور کردم و با غیض گفتم:
_توهم خوب یاد گرفتی راه به راه میچسبی به من ها! بعدشم حسودی چیه؟ اصلا به کی حسودی کنم؟
اینبار بیشتر به خودش چسبوندم.
انقدر بهم نزدیک بود که وقتی حرف میزد نفسهای داغش تو صورتم میخورد:
_مثلا بچسبم بهت میخوای چکار کنی به نظر خودت چارهای جز تسلیم هم داری؟
چرا باید جلوش کم میوردم؟ نباید متوجه میشد من بقیه نیستم؟
غلط کرده منو با بقیه یک جور میبینه.
نامحسوس زانوم رو بهش نزدیک کردم و در همون حال با بدجنسی لب زدم:
_اینکار و میکنم.
زانوم بالا نیومده بین پاهاش قفل شد.
با بهت نگاهش کردم، حالا اون بود که با بدجنسی نگاهم میکرد!
لعنتی چطور فهمید؟
درحالی که کاملا بین دست و پاهاش قفل شده بودم با خنده گفت:
_چیشد؟ چکار میخواستی بکنی؟ هوم؟
عوضی!
قشنگ داشت مسخرهم میکرد و من قادر به کاری نبودم، بیشعور کلا قفلم کرده میگه میخواستی چکار بکنی!
تقلایی کردم تا از حصار دستاش آزاد بشم ولی سفت نگهم داشته بود.
_ولم کن مرتیکه، له شدم.
همین که فشار دستش کم شد با تمام قدرت هلش دادم و با نفس نفس چسبیدم به دیوار کابین آسانسور!
تک خندهای به قیافهم که مطمئن بودم سرخ شده کرد و گفت:
_جوجه قرمز تا حالا ندیده بودم که الان دیدم.
چپ چپی نگاهش کردم و با باز شدن آسانسور با گفتن برو بابایی زدم بیرون.
به سمت اتاقش که رفتیم متوجه ممد جلوی میز منشی شدم، پریشون و کلافه جلوی میز منشی ایستاده بود و با عصبانیت چیزی میگفت...
هرچی نزدیکتر میشدیم صداش واضحتر میشد.
_یعنی چی خانوم؟ میگم زنگ بزن بگو چرا نیومده سرکار میگی باید رئیس بگه؟ یه ساعته منو عنتر و منتر خودت کردی زنگ بزن سریع.
صدای همیشه خونسرد و محکم ارسلان بلند شد:
_استئفا داده.
ممد با شنیدن صدای ارسلان سریع برگشت، تو چهرهش بهت و حیرت موج میزد.
من همچنان منگ نگاهشون میکردم، درباره کی صحبت میکردن؟
با حرف ممد همه کنجکاویم پر کشید و رضایت جاش رو گرفت.
_یعنی چی؟ نگو پانیذ استئفا داده که خندهم میگیره!
این پسر نمونه بارز یه عوضی به تمام معنا بود، چطور انتظار داشت پانیذ بمونه؟
اینبار من پیش دستی کردم و جوابشو با لحن بدی دادم:
_نکنه در مورد اینم باید عموت با تو مشاوره میکرد؟ مگه نگفتی خسته شدی؟ خب رفت دیگه! حالا برو با خیال راحت به زندگی که نه به دختربازیت برس.
#PART_151🎀•
هول شده خودمو ازش دور کردم و با غیض گفتم:
_توهم خوب یاد گرفتی راه به راه میچسبی به من ها! بعدشم حسودی چیه؟ اصلا به کی حسودی کنم؟
اینبار بیشتر به خودش چسبوندم.
انقدر بهم نزدیک بود که وقتی حرف میزد نفسهای داغش تو صورتم میخورد:
_مثلا بچسبم بهت میخوای چکار کنی به نظر خودت چارهای جز تسلیم هم داری؟
چرا باید جلوش کم میوردم؟ نباید متوجه میشد من بقیه نیستم؟
غلط کرده منو با بقیه یک جور میبینه.
نامحسوس زانوم رو بهش نزدیک کردم و در همون حال با بدجنسی لب زدم:
_اینکار و میکنم.
زانوم بالا نیومده بین پاهاش قفل شد.
با بهت نگاهش کردم، حالا اون بود که با بدجنسی نگاهم میکرد!
لعنتی چطور فهمید؟
درحالی که کاملا بین دست و پاهاش قفل شده بودم با خنده گفت:
_چیشد؟ چکار میخواستی بکنی؟ هوم؟
عوضی!
قشنگ داشت مسخرهم میکرد و من قادر به کاری نبودم، بیشعور کلا قفلم کرده میگه میخواستی چکار بکنی!
تقلایی کردم تا از حصار دستاش آزاد بشم ولی سفت نگهم داشته بود.
_ولم کن مرتیکه، له شدم.
همین که فشار دستش کم شد با تمام قدرت هلش دادم و با نفس نفس چسبیدم به دیوار کابین آسانسور!
تک خندهای به قیافهم که مطمئن بودم سرخ شده کرد و گفت:
_جوجه قرمز تا حالا ندیده بودم که الان دیدم.
چپ چپی نگاهش کردم و با باز شدن آسانسور با گفتن برو بابایی زدم بیرون.
به سمت اتاقش که رفتیم متوجه ممد جلوی میز منشی شدم، پریشون و کلافه جلوی میز منشی ایستاده بود و با عصبانیت چیزی میگفت...
هرچی نزدیکتر میشدیم صداش واضحتر میشد.
_یعنی چی خانوم؟ میگم زنگ بزن بگو چرا نیومده سرکار میگی باید رئیس بگه؟ یه ساعته منو عنتر و منتر خودت کردی زنگ بزن سریع.
صدای همیشه خونسرد و محکم ارسلان بلند شد:
_استئفا داده.
ممد با شنیدن صدای ارسلان سریع برگشت، تو چهرهش بهت و حیرت موج میزد.
من همچنان منگ نگاهشون میکردم، درباره کی صحبت میکردن؟
با حرف ممد همه کنجکاویم پر کشید و رضایت جاش رو گرفت.
_یعنی چی؟ نگو پانیذ استئفا داده که خندهم میگیره!
این پسر نمونه بارز یه عوضی به تمام معنا بود، چطور انتظار داشت پانیذ بمونه؟
اینبار من پیش دستی کردم و جوابشو با لحن بدی دادم:
_نکنه در مورد اینم باید عموت با تو مشاوره میکرد؟ مگه نگفتی خسته شدی؟ خب رفت دیگه! حالا برو با خیال راحت به زندگی که نه به دختربازیت برس.
۵.۷k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.