دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_149🎀•
با حرص در ماشینو محکم بستم و دست به سینه نشستم.
شدیداً داشتم حرص میخوردم که مهگل خانوم سریع دوید جلو نشست و ارسلان هم چیزی بهش نگفت، مسخره بود ولی حس کسی رو داشتم که شوهرش به هووش اهمیت داده !
سینگینی نگاه ارسلان رو از توی آینه احساس میکردم ولی ذرهای نگاهم رو نچرخوندم، همچنان به بیرون خیره بودم.
میدونستم فقط بخاطر اینکه دیرش شده بود به کارهای مهگل جواب نمیده ولی بازم داشتم حرص میخوردم از حرص و قطعا اگه کاری نمیکردم از حرص میترکیدم.
ماشین با سرعت بالایی وارد پارکینگ شرکت شد و پیاده شدیم...
تا مهگل خواست از کنارم رد بشه همقدم با ارسلان راه بره زیرپای نابی واسش گرفتم که با مثل آدامس چسبید کف خیابون.
با دیدن این صحنه نتونستم خودم رو نگه دارم با صدای بلندی قهقهه زدم.
مهگل با آخ و اوخ از روی زمین بلند شد و چشم غرهی خندهداری بهم رفت که خندهام بیشتر شد.
بیتوجه بهش با تنهای از کنارش رد شدم و خودمو به ارسلان رسوندم.
از نگاه پر خنده و تأسفش معلوم بود فهمیده همه چیز زیر سر منه ولی اهمیتی نداشت، مهم این بود دلم حسابی خنک شد.
#PART_149🎀•
با حرص در ماشینو محکم بستم و دست به سینه نشستم.
شدیداً داشتم حرص میخوردم که مهگل خانوم سریع دوید جلو نشست و ارسلان هم چیزی بهش نگفت، مسخره بود ولی حس کسی رو داشتم که شوهرش به هووش اهمیت داده !
سینگینی نگاه ارسلان رو از توی آینه احساس میکردم ولی ذرهای نگاهم رو نچرخوندم، همچنان به بیرون خیره بودم.
میدونستم فقط بخاطر اینکه دیرش شده بود به کارهای مهگل جواب نمیده ولی بازم داشتم حرص میخوردم از حرص و قطعا اگه کاری نمیکردم از حرص میترکیدم.
ماشین با سرعت بالایی وارد پارکینگ شرکت شد و پیاده شدیم...
تا مهگل خواست از کنارم رد بشه همقدم با ارسلان راه بره زیرپای نابی واسش گرفتم که با مثل آدامس چسبید کف خیابون.
با دیدن این صحنه نتونستم خودم رو نگه دارم با صدای بلندی قهقهه زدم.
مهگل با آخ و اوخ از روی زمین بلند شد و چشم غرهی خندهداری بهم رفت که خندهام بیشتر شد.
بیتوجه بهش با تنهای از کنارش رد شدم و خودمو به ارسلان رسوندم.
از نگاه پر خنده و تأسفش معلوم بود فهمیده همه چیز زیر سر منه ولی اهمیتی نداشت، مهم این بود دلم حسابی خنک شد.
۵.۱k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.