رمان

داستان یک آرمی 💜
پارت ۱💜

صبح یک روز آفتابی☀️☀️☀️

وقتی ناهی با سروصدا های داهی از خواب پاشد....
داهی: ناهی ناهی.
ناهی:چیه چته داهی؟
داهی:یه یه خبر مهم دارم.
ناهی:منظورت چیه ؟ منو صبح به این زودی بیدار کردی امید وارم دلیل خوبی داشته باشی.
داهی:میدونستی گروه بی تی اس پس فردا شب کنسرت داره؟
ناهی:ببینم کجا.
داهی:خبر مهم همینه؛اونا دارن برای اجرا به شهر ما میان.
ناهی:جدی داری میگی؟
داهی:آره راست میگم.
بعد یه عالمه ذوق و هیجان….
ناهی:ببینم احیانا تو میدونی تو کدوم هتل میمونن؟
داهی:بزار ببینم،وای.
ناهی:چته تو باز؟
داهی:اونا قراره تو هتل ما بمونن.
ناهی:وااااییییی،این مثل مثل یه خواب میمونه.
داهی: ناهی ناهی اما میگم حالا چیکار کنیم؟
ادامه دارد.......
دیدگاه ها (۰)

رمان

رمان

رمان

🥳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط