رمان
داستان یک آرمی💜
پارت۳💜
میه:ببینم چی؟
داهی: امروز وقت داری بیای اینجا خونه ی ما؟
میه:خونه شما ؟
داهی:آره من و ناهی برای یه کاربه کمکت احتیاج داریم .
میه:به کمک من احتیاج دارین؟!
داهی:آره،پس ببینم تو میتونی امروز ساعت ۲ ظهر بیای؟
میه:البته که میام عزیزم.
داهی:وای ممنونم عزیزم .
میه:پس فعلا خداحافظ .
داهی:خداحافظ.
دوباره برمیگردیم پیش ناهی و داهی....
ناهی:ببینم داهی کار انجام شد؟
داهی:آره گفت ساعت ۲ظهر میاد.
ناهی:پس خوبه بیا تا ساعت۲یکم استراحت کنیم.
داهی:باشه پس بریم.
بعد از کمی استراحت....
ادامه دارد....
پارت۳💜
میه:ببینم چی؟
داهی: امروز وقت داری بیای اینجا خونه ی ما؟
میه:خونه شما ؟
داهی:آره من و ناهی برای یه کاربه کمکت احتیاج داریم .
میه:به کمک من احتیاج دارین؟!
داهی:آره،پس ببینم تو میتونی امروز ساعت ۲ ظهر بیای؟
میه:البته که میام عزیزم.
داهی:وای ممنونم عزیزم .
میه:پس فعلا خداحافظ .
داهی:خداحافظ.
دوباره برمیگردیم پیش ناهی و داهی....
ناهی:ببینم داهی کار انجام شد؟
داهی:آره گفت ساعت ۲ظهر میاد.
ناهی:پس خوبه بیا تا ساعت۲یکم استراحت کنیم.
داهی:باشه پس بریم.
بعد از کمی استراحت....
ادامه دارد....
۱.۳k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.