رمان

داستان یک آرمی💜
پارت۳💜


میه:ببینم چی؟
داهی: امروز وقت داری بیای اینجا خونه ی ما؟
میه:خونه شما ؟
داهی:آره من و ناهی برای یه کاربه کمکت احتیاج داریم .
میه:به کمک من احتیاج دارین؟!
داهی:آره،پس ببینم تو میتونی امروز ساعت ۲ ظهر بیای؟
میه:البته که میام عزیزم.
داهی:وای ممنونم عزیزم .
میه:پس فعلا خداحافظ .
داهی:خداحافظ.
دوباره برمیگردیم پیش ناهی و داهی....

ناهی:ببینم داهی کار انجام شد؟
داهی:آره گفت ساعت ۲ظهر میاد.
ناهی:پس خوبه بیا تا ساعت۲یکم استراحت کنیم.
داهی:باشه پس بریم.
بعد از کمی استراحت....
ادامه دارد....
دیدگاه ها (۰)

رمان

رمان

رمان

رمان

part22🦋-{نشسته بالا سرس و دستاشو گرفته} بهتری قشنگم ؟&اوهم-م...

love Between the Tides¹⁸ ا/ت خیلی احساس ترس تو خونه ی تهیونگ...

دوپارتی قسم میخورم که مراقبش باشم _ امروز به قدری زیبا و روی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط