سلام تکراررومان یک اشتباه عشقی ازقسمت 55الی70الان گذاشتم👑
سلام تکراررومان یک اشتباه عشقی ازقسمت 55الی70الان گذاشتم👑 ℳissbala.ρfイ👑 :
#رمان
#یک اشتباه عشقی
#پارت_پنجاه_پنج
تارا با حرص نگاش کرد وبا پوزخند گفت:پسره توهمی..
بعد سلام علیک با آرتین با یه ببخشید ازشون فاصله گرفتم,قدم زنان به سمت ساحل وفرشاد میرفتم که با صدای آروین ایستادم:ساحل دوست نداره کسی خلوتشو با شوهرش بهم بزنه
ابرویی بالا انداختم وگقتم:الان داری غیرمستقیم ازم میخوای باتو هم قدم شم؟
با حالت بامزه ای سرشو خاروند وگفت:فکر کنم
به سمت جلو قدم برداشتم,آروین هم همگام با من حرکت کرد..سکوتو شکست وگفت:از من ناراحتی؟؟
پوزخندی زدم وگفتم:شخص خاص ومهمی نیستی که ازت ناراحت باشم
لبخند مرموزی زدوبا اعتماد به نفس گفت:ولی چشمات که داره چیز دیگه میگه!
-چشمای من اطلاعات غلط زیاد میده بیننده بایدعاقل باشه
-بیننده غلطو درستو خوب تشخیص میده..تقصیرخودت بود نباید شیطنتت گل میکرد اونم وقتی بایه پسرتنهایی..هرپسری مثل من خوددار نیست حواستو جمع کن
-خودداریت از پهنا ته معده من..
روبه روم ایستاد وجلوی راهمو گرفت نگاه شیطونش رو تحویلم داد وگفت:اگه خوددار نبودم که الان با دومتر زبون روبه روم نبودی تو خونه بودی زیر پتو با آستینت اشکاتو پاک میکردی..
باحرص از این همه پروییش گفتم:اشکم دربیاد اشک خیلیارو در میارم حواست باشه
با خنده حرص درآری گفت:اوه اوووووووووه بابا کرکو پرمون ریخت نکن با ما این کارو
از عصبانیت قرمز شده بودم..زدمش کناروبه راهم ادامه دادم کامی خیلی وقت بود دستور حرکت داده بود..تارا پیش آرتین بود ساحل وفرشادم پشتشون,بی کس موندمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم...
@textgamgin1
#رمان
#یک اشتباه عشقی
#پارت_پنجاه_شش
با قدم های آهسته پشت سرم میومد..نگاه پرحسرتمو دوختم به تارا وآرتین,نگاه آرتین به تارارو دوست دارم..یه طور خاصیه.خب منم دلم خواست،یعنی چی اصلا؟؟خب درسته که چیزی بینمون نیست اما دلیل نمیشه کوه یخ باشه!با تمام قوا برگشتم سمتشو گفتم:واسه چی پشت سرم میای؟؟
با تعجب ابروهاشو داد بالا وگفت:خب چیکار کنم؟؟؟
دست به سینه جلوش موندم وگفتم:خودت چی فکر میکنی؟؟؟
لبش با یه لبخند عظیم کش اومد،سرشو چندبار پشت سرهم تکون داد که نخنده ولی نشد آخرش هم باخنده گفت:اوکی گرفتم الان دلت جفت خواست
لبخند عریضی زدم وگفتم:فقط بخاطر اینکه الان دردسترسمی
دستاشو کرد تو جیبش وباهام هم قدم شد.دلم کنجکاوی خواست:چندسال آلمان بودی؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:6سال
-بازم میخوای برگردی؟
با سوالم هاله ای از غم صورتشو پوشونددستشو با کلافگی کرد تو موهاش با لحن غمناکی گفت:نمیدونم
باکنجکاوی نگاش کردموبا احتیاط پرسیدم:میتونم دلیل این کلافگیتو بدونم؟
برگشت سمتم,تیله های مشکیش خیلی حرف برای گفتن داشت اما حیف که نمیخواست,سرشو تکون داد وگفت:میتونم ازت بخوام که نپرسی؟
سرمو تکون دادم وچیزی نگفتم
حسابی تو فکراش غرق شده بود بشکنی جلوی صورتش زدم وگفت:فعلا بیا بیرون تا غرق نشدی
دستمو تو هواگرفت وگفت:میدونستی خیلی بچه پرویی؟
خندیدم وگفتم:خیلی مرسی,شماهم خیلی از خود راضی,بابا بکش بیرون حالا چون خوشگلی قرار نیست همه تو کفت باشن
دستمو پرت کرد طرفم وبا اعتماد به نفس ابرویی بالا انداخت وگفت:ولی هستن..
با لبخند مرموز وشیطونی ادامه داد:حتی تو
کشته منو این اعتماد به نفسش..نفسمو با حرص دادم بیرون وگفتم:قضیه تو مثل کساییه که با دست پس میزنن با پا پیش میکشن
مثل خودش با لبخند شیطونی ادامه دادم:حالا که از من خوشت اومده دلیلی نداره بپیچونی راحت بگو یه فکری به حالت کنم
چشماشو ریز کرد وبا لبخندجذابی گفت:دوست داری؟
-چی؟؟
چشمکی زدوگفت:اینکه دوستت داشته باشم؟
سرمو کمی خم کردم وبا ناز گفتم:تو چی دوست داری؟
-چی؟
چشمکی زدم وگفتم:اینکه دوستت داشته باشم؟
@textgamgin1
#رمان
#یک اشتباه عشقی
#پارت_پنجاه_هفت
تو یه حرکت جلوی راهموگرفت,اخماشو کرد تو هم تیله های مشکیش پراز نفرت شده بود پوزخندی رو صورتش نقش بست وگفت:عاشق شدنو دوست دارم اما خرشدنو نه
قبل از اینکه حرفشو هضم کنم با قدم های محکمی ازم دور شد؛چرااینطوری کرد؟چرا اینقدر مبهم حرف میزنه؟چرا اینقدر سریع تغییرحالت میده؟مگه من چی گفتم فقط جمله خودشو به خودش تحویل دادم!آروین مطمئنا یه گذشته پرماجرا داشته اما چه ماجرایی؟!
با قدم های آهسته به راهم ادامه دادم تارا وآرتین هنوز با هم بودند؛تارا دلش گیرکرده اونم برای اولین بار خدا کنه این اولین بار براش یه خاطره بد رقم نزنه.قدمامو تند کردم ورفتم پیش کامیاراینا..
موقع ناهار بچه ها کم کم یاد من افتادند با قیافه طلبکارانم به تارا وساحل زل زدم,تارا خودشو انداخت بغلم وبا لحن ناراحتش گفت:ببخشید آجی من فکر کردم پیش آروینی
آرتین یه کم اطرافو دید زد وگفت:مگه پیش آروین نبودی؟
تارارو جدا کردم وگفتم:بودم ولی یهو رفت
آرتی
#رمان
#یک اشتباه عشقی
#پارت_پنجاه_پنج
تارا با حرص نگاش کرد وبا پوزخند گفت:پسره توهمی..
بعد سلام علیک با آرتین با یه ببخشید ازشون فاصله گرفتم,قدم زنان به سمت ساحل وفرشاد میرفتم که با صدای آروین ایستادم:ساحل دوست نداره کسی خلوتشو با شوهرش بهم بزنه
ابرویی بالا انداختم وگقتم:الان داری غیرمستقیم ازم میخوای باتو هم قدم شم؟
با حالت بامزه ای سرشو خاروند وگفت:فکر کنم
به سمت جلو قدم برداشتم,آروین هم همگام با من حرکت کرد..سکوتو شکست وگفت:از من ناراحتی؟؟
پوزخندی زدم وگفتم:شخص خاص ومهمی نیستی که ازت ناراحت باشم
لبخند مرموزی زدوبا اعتماد به نفس گفت:ولی چشمات که داره چیز دیگه میگه!
-چشمای من اطلاعات غلط زیاد میده بیننده بایدعاقل باشه
-بیننده غلطو درستو خوب تشخیص میده..تقصیرخودت بود نباید شیطنتت گل میکرد اونم وقتی بایه پسرتنهایی..هرپسری مثل من خوددار نیست حواستو جمع کن
-خودداریت از پهنا ته معده من..
روبه روم ایستاد وجلوی راهمو گرفت نگاه شیطونش رو تحویلم داد وگفت:اگه خوددار نبودم که الان با دومتر زبون روبه روم نبودی تو خونه بودی زیر پتو با آستینت اشکاتو پاک میکردی..
باحرص از این همه پروییش گفتم:اشکم دربیاد اشک خیلیارو در میارم حواست باشه
با خنده حرص درآری گفت:اوه اوووووووووه بابا کرکو پرمون ریخت نکن با ما این کارو
از عصبانیت قرمز شده بودم..زدمش کناروبه راهم ادامه دادم کامی خیلی وقت بود دستور حرکت داده بود..تارا پیش آرتین بود ساحل وفرشادم پشتشون,بی کس موندمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم...
@textgamgin1
#رمان
#یک اشتباه عشقی
#پارت_پنجاه_شش
با قدم های آهسته پشت سرم میومد..نگاه پرحسرتمو دوختم به تارا وآرتین,نگاه آرتین به تارارو دوست دارم..یه طور خاصیه.خب منم دلم خواست،یعنی چی اصلا؟؟خب درسته که چیزی بینمون نیست اما دلیل نمیشه کوه یخ باشه!با تمام قوا برگشتم سمتشو گفتم:واسه چی پشت سرم میای؟؟
با تعجب ابروهاشو داد بالا وگفت:خب چیکار کنم؟؟؟
دست به سینه جلوش موندم وگفتم:خودت چی فکر میکنی؟؟؟
لبش با یه لبخند عظیم کش اومد،سرشو چندبار پشت سرهم تکون داد که نخنده ولی نشد آخرش هم باخنده گفت:اوکی گرفتم الان دلت جفت خواست
لبخند عریضی زدم وگفتم:فقط بخاطر اینکه الان دردسترسمی
دستاشو کرد تو جیبش وباهام هم قدم شد.دلم کنجکاوی خواست:چندسال آلمان بودی؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:6سال
-بازم میخوای برگردی؟
با سوالم هاله ای از غم صورتشو پوشونددستشو با کلافگی کرد تو موهاش با لحن غمناکی گفت:نمیدونم
باکنجکاوی نگاش کردموبا احتیاط پرسیدم:میتونم دلیل این کلافگیتو بدونم؟
برگشت سمتم,تیله های مشکیش خیلی حرف برای گفتن داشت اما حیف که نمیخواست,سرشو تکون داد وگفت:میتونم ازت بخوام که نپرسی؟
سرمو تکون دادم وچیزی نگفتم
حسابی تو فکراش غرق شده بود بشکنی جلوی صورتش زدم وگفت:فعلا بیا بیرون تا غرق نشدی
دستمو تو هواگرفت وگفت:میدونستی خیلی بچه پرویی؟
خندیدم وگفتم:خیلی مرسی,شماهم خیلی از خود راضی,بابا بکش بیرون حالا چون خوشگلی قرار نیست همه تو کفت باشن
دستمو پرت کرد طرفم وبا اعتماد به نفس ابرویی بالا انداخت وگفت:ولی هستن..
با لبخند مرموز وشیطونی ادامه داد:حتی تو
کشته منو این اعتماد به نفسش..نفسمو با حرص دادم بیرون وگفتم:قضیه تو مثل کساییه که با دست پس میزنن با پا پیش میکشن
مثل خودش با لبخند شیطونی ادامه دادم:حالا که از من خوشت اومده دلیلی نداره بپیچونی راحت بگو یه فکری به حالت کنم
چشماشو ریز کرد وبا لبخندجذابی گفت:دوست داری؟
-چی؟؟
چشمکی زدوگفت:اینکه دوستت داشته باشم؟
سرمو کمی خم کردم وبا ناز گفتم:تو چی دوست داری؟
-چی؟
چشمکی زدم وگفتم:اینکه دوستت داشته باشم؟
@textgamgin1
#رمان
#یک اشتباه عشقی
#پارت_پنجاه_هفت
تو یه حرکت جلوی راهموگرفت,اخماشو کرد تو هم تیله های مشکیش پراز نفرت شده بود پوزخندی رو صورتش نقش بست وگفت:عاشق شدنو دوست دارم اما خرشدنو نه
قبل از اینکه حرفشو هضم کنم با قدم های محکمی ازم دور شد؛چرااینطوری کرد؟چرا اینقدر مبهم حرف میزنه؟چرا اینقدر سریع تغییرحالت میده؟مگه من چی گفتم فقط جمله خودشو به خودش تحویل دادم!آروین مطمئنا یه گذشته پرماجرا داشته اما چه ماجرایی؟!
با قدم های آهسته به راهم ادامه دادم تارا وآرتین هنوز با هم بودند؛تارا دلش گیرکرده اونم برای اولین بار خدا کنه این اولین بار براش یه خاطره بد رقم نزنه.قدمامو تند کردم ورفتم پیش کامیاراینا..
موقع ناهار بچه ها کم کم یاد من افتادند با قیافه طلبکارانم به تارا وساحل زل زدم,تارا خودشو انداخت بغلم وبا لحن ناراحتش گفت:ببخشید آجی من فکر کردم پیش آروینی
آرتین یه کم اطرافو دید زد وگفت:مگه پیش آروین نبودی؟
تارارو جدا کردم وگفتم:بودم ولی یهو رفت
آرتی
۱۳۲.۷k
۰۹ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.