کافران بیگناه1
#پارت_اول
در زمان های دور شاهزادگان و پادشاهان زیادی روی زمین حکومت کردند اما داستان این شاهزادگان با باقی آقازاده ها فرق داره.. اونا توی دنیایی پا گذاشتند که کلی موانع و دلشکستی و غم و درد روبه روشونه..
پادشاه لوگان پدر ۴ تا پسره ۳ تاشون از یه مادرن ولی یکی دیگشون از یه زن دیگست.. پادشاه لوگان در عین سختگیری و خشونتی که داره عدالتم بجا میاره.. اون همه پسرهاشو دوست داره اما به پسری که از سوگولیش بدنیا اومده خیلی بیشتر عشق میورزه و دلش میخواد درآینده اون جایگاه امپراطوریشو بگیره اما قراره بگیره؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
_جانگکوک
بعد از حموم آب گرم روبه روی آیینه ایستادم و به چهره ای که شادتر از بقیه روزا بنظر میرسید خیره شدم.. خوبه کوک اگه همینجوری پیش بری میتونی شمشیرزنی و یاد بگیری.. با باز شدن در چشمامو به در دوختم.. با دیدن چهره پدرم که نمایان شد دستمو جلوی بدن نیمه برهنم گرفتم و با عجله رفتم و پشت پرده قایم شدم.. پدر! کاش این عادتتونو ترک کنید!
پادشاه لوگان با دیدن خجالت زدگی پسر دلنشینش لبخندی زد و پشت به جانگکوک ایستاد..
_لوگان
خب لباستو بپوش پسر نمیبینمت..
_کوک
پرده رو کنار زدم و با شتاب لباس سفید با آستینای پف داری که داشتم و تنم کردم و جلوی پدرم زانو زدم.. منو بابت بی ادبیم ببخشید پدر
_لوگان
با دیدن اینکه شرمنده روی زمین نشسته دستامو روی شونه هاش گذاشتم و بلندش کردم.. من باید در میزدم پس تقصیره منه لازم نیست عذر خواهی کنی!
با شنیدن حرفم طبق عادت همشگیش لب زیریشو کمی بیرون داد همیشه وقتی خجالت میکشید این حرکت ازش سر میزد.. لبتو جمع کن پسر! قراره با برادرات بری شکار
_کوک
ش..شکار؟
_لوگان
درسته.. یونگی و نامجون و جیهوپ اجازشو ازم گرفتن..
_کوک
یعنی واقعا میتونم باهاشون برم؟
_لوگان
اهوم اونا همین الانم توی تالار اصلی منتظر توعن..
جانگکوک با شنیدن این حرف لبخند جذاب و پررنگی روی لبش نشست و شنل سفید تمام خزشو از تن مجسمه یونانی که گوشه اتاقش بود دراورد و دور خودش بست و با دو خودشو به تالار اصلی رسوند..
_نامجون
با دیدن جانگکوک که به طرز وحشتناکی به خودش رسیده بود تک خنده ای کردم..
_یونگی
انگار داره میره عروسی!
_جیهوپ
هی اون یه شاهزادست بایدم اینجوری لباس بپوشه اشتباه از ماعه که مثل اون به خودمون نمیرسیم.. لازم نیست الکی بهش گیر بدیم!
_کوک
نفس نفس زنان خودمو به برادرام رسوندم.. سلام من آمادم بریم؟
_یونگی
به سرتا پاش نگاهی انداختم و پوزخندی زدم.. این لباسا مناسب شکار نیست کوک..
_کوک
به خودمو لباسام نگاهی انداختم.. مگه چشه؟
_نامجون
دستمو دور گردن یونگی انداختم و گفتم: اگه تو شکار کثیف شن چی؟ ممکنه خون حیوانات بهش مالیده بشه و لباستو خراب کنه..
_کوک
نظر تو چیه هوبی؟
_جیهوپ
با حرف نامجون موافقم.. این لباس زیادی گرون قیمته و اگه خراب شه پدر عصبی میشه..
_کوک
ممنون که بهم گفتید دوباره رفتم توی اتاقم و یه لباس و شنل راحت تر پوشیدم و اومدم.. الان خوبه؟
_نامجون
پرفکت لُرد جوان..
_یونگی
بهتره بریم داره دیر میشه..
هر ۴ پسر در حال خارج شدن از تالار قدیمی بودن که سرباز میانسالی با چهره ای آشفته جلوشونو گرفت..
_نامجون
چیشده؟
سرباز همونجوری که نفس نفس میزد شروع کرد به حرف زدن راجب اتفاقاتی که در حال افتادن بودن..
_جیهوپ
با شنیدن حرفاش با سرعت خودمو به پدرم رسوندم.. پدر ! پدر!!!
_لوگان
با شنیدن صدای جیهوپ از جام بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون.. چیشده جیهوپ!
در زمان های دور شاهزادگان و پادشاهان زیادی روی زمین حکومت کردند اما داستان این شاهزادگان با باقی آقازاده ها فرق داره.. اونا توی دنیایی پا گذاشتند که کلی موانع و دلشکستی و غم و درد روبه روشونه..
پادشاه لوگان پدر ۴ تا پسره ۳ تاشون از یه مادرن ولی یکی دیگشون از یه زن دیگست.. پادشاه لوگان در عین سختگیری و خشونتی که داره عدالتم بجا میاره.. اون همه پسرهاشو دوست داره اما به پسری که از سوگولیش بدنیا اومده خیلی بیشتر عشق میورزه و دلش میخواد درآینده اون جایگاه امپراطوریشو بگیره اما قراره بگیره؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
_جانگکوک
بعد از حموم آب گرم روبه روی آیینه ایستادم و به چهره ای که شادتر از بقیه روزا بنظر میرسید خیره شدم.. خوبه کوک اگه همینجوری پیش بری میتونی شمشیرزنی و یاد بگیری.. با باز شدن در چشمامو به در دوختم.. با دیدن چهره پدرم که نمایان شد دستمو جلوی بدن نیمه برهنم گرفتم و با عجله رفتم و پشت پرده قایم شدم.. پدر! کاش این عادتتونو ترک کنید!
پادشاه لوگان با دیدن خجالت زدگی پسر دلنشینش لبخندی زد و پشت به جانگکوک ایستاد..
_لوگان
خب لباستو بپوش پسر نمیبینمت..
_کوک
پرده رو کنار زدم و با شتاب لباس سفید با آستینای پف داری که داشتم و تنم کردم و جلوی پدرم زانو زدم.. منو بابت بی ادبیم ببخشید پدر
_لوگان
با دیدن اینکه شرمنده روی زمین نشسته دستامو روی شونه هاش گذاشتم و بلندش کردم.. من باید در میزدم پس تقصیره منه لازم نیست عذر خواهی کنی!
با شنیدن حرفم طبق عادت همشگیش لب زیریشو کمی بیرون داد همیشه وقتی خجالت میکشید این حرکت ازش سر میزد.. لبتو جمع کن پسر! قراره با برادرات بری شکار
_کوک
ش..شکار؟
_لوگان
درسته.. یونگی و نامجون و جیهوپ اجازشو ازم گرفتن..
_کوک
یعنی واقعا میتونم باهاشون برم؟
_لوگان
اهوم اونا همین الانم توی تالار اصلی منتظر توعن..
جانگکوک با شنیدن این حرف لبخند جذاب و پررنگی روی لبش نشست و شنل سفید تمام خزشو از تن مجسمه یونانی که گوشه اتاقش بود دراورد و دور خودش بست و با دو خودشو به تالار اصلی رسوند..
_نامجون
با دیدن جانگکوک که به طرز وحشتناکی به خودش رسیده بود تک خنده ای کردم..
_یونگی
انگار داره میره عروسی!
_جیهوپ
هی اون یه شاهزادست بایدم اینجوری لباس بپوشه اشتباه از ماعه که مثل اون به خودمون نمیرسیم.. لازم نیست الکی بهش گیر بدیم!
_کوک
نفس نفس زنان خودمو به برادرام رسوندم.. سلام من آمادم بریم؟
_یونگی
به سرتا پاش نگاهی انداختم و پوزخندی زدم.. این لباسا مناسب شکار نیست کوک..
_کوک
به خودمو لباسام نگاهی انداختم.. مگه چشه؟
_نامجون
دستمو دور گردن یونگی انداختم و گفتم: اگه تو شکار کثیف شن چی؟ ممکنه خون حیوانات بهش مالیده بشه و لباستو خراب کنه..
_کوک
نظر تو چیه هوبی؟
_جیهوپ
با حرف نامجون موافقم.. این لباس زیادی گرون قیمته و اگه خراب شه پدر عصبی میشه..
_کوک
ممنون که بهم گفتید دوباره رفتم توی اتاقم و یه لباس و شنل راحت تر پوشیدم و اومدم.. الان خوبه؟
_نامجون
پرفکت لُرد جوان..
_یونگی
بهتره بریم داره دیر میشه..
هر ۴ پسر در حال خارج شدن از تالار قدیمی بودن که سرباز میانسالی با چهره ای آشفته جلوشونو گرفت..
_نامجون
چیشده؟
سرباز همونجوری که نفس نفس میزد شروع کرد به حرف زدن راجب اتفاقاتی که در حال افتادن بودن..
_جیهوپ
با شنیدن حرفاش با سرعت خودمو به پدرم رسوندم.. پدر ! پدر!!!
_لوگان
با شنیدن صدای جیهوپ از جام بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون.. چیشده جیهوپ!
۲.۹k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.