عمارت ابر پارت۲۱
#عمارت_ابر #پارت۲۱
جیسو
شکلش رو کشیدم از خوبی من اینه که خدا بهم یه استعداد نقاشی داده نقاشی رو گرفتم بالا
همه:اوووو
من:بله این موشکه همینطور که مشاهد مینماید عقلتون قد نمیده بخوام توضیح بدم راجبش پس همین اسم و شکلش کافیه
یهو صدایی فش فش کسی رو پشتم حس کردم رومو برگردوندم مامانی
جنی:همه تخلیه کنین کلاس سریع
تا خواستم در برم زامبی دهنش رو باز کرد دستمو جلویی صورتم گرفتم
که خون پاشید رویی صورتم
آیون:از اینجا برو بیرون
با ترس شروع کردم به دویدن که یکی دستمو گرفت به سمت مخالف منو کشید دختری که ندیده بودمش اما اون موقع فقط نگران یه چیز بودم آیون حالش چطوره
دختره:هیع مواظب باش
که از بغل گوشم زامبی رد شدش احساس میکردم چیزی درونم میگه براش آهنگ بخونم اما اون نقشای سیاه چی میشه پس که خونی دوباره ریخته شد تویی صورتم
جنی:هوف بهت نگفتن وقتی عرضه نداری از مهلکه فرار کنی رسیدن خداروشکر
دختره:با من بیا
دستمو گرفت رویی پل نشسته بودیم
دختره:هیع حالت خوبه
من:راستش نه اصلا اما تو کی هستی
دختره:ون سویون
من:خوشبختم وی جیسو ام
سویون:تو با اینکه فهمیدی من دختر کیم بازم باهام حرف میزنی
خندیدم ورومو کردم به سمت آسمون
من:من برام مهم نیست طرفم دختر کی باشه یا چطوری باشه مهم ذات کسیه که الآن پیشه من و بامن حرف میزنه و صدام میکنه تو چشمام نگاه میکنه
سویون:من...نمیدونم چی بگم
من:فقط بخند و خودت باش کافیه
که صدایی یانلی اومد
یانلی:جیسو بیاین دیگه تموم شدش
من:خوب بزن بریم سویون
سویون:هان؟!
من:دوست نداری من اولین دوستت باشم؟!تو مقر ابر
سویون:معلومه که میخوام
شروع کردیم بع راه رفتن که با صحنه ای روبه رو شدم که باورم نمیشد آیون زخمی شده بود داشتن میبردنش
من:آیون نه...
شروع کردم به دویدن سمتش که یونگ
بازومو گرفت
یونگ:بانویی جوان بهتر فاصله بگیرین تا زمانی که خوب بشه
من:چی میگی اون به خاطر من زخمی شدش من باید باهاش برم
جونگ کوک:لان اول بزارید بره
یونگ بازومو ول کرد به سمت اتاق آیون رفتم بی هوش بود گل سرایی شبیه شاخ گوزنش کج شده بود باورم نمیشد به خاطر نجات جون من اینطوری بکنه خودش رو
*براش بخون
برگشتم سمتش جونگ کوک تهیونگ بودن بهشون خیره بودم
تهیونگ:طلسم محافظ میزارم
جونگ کوک نشست کنارم بهش خیره بودم
جونگ کوک:من وتو شبیه همیم انرژی هایی تاریک جذب میکنیم و رام خودمون میکنه کسی جز من و تهیونگ نمیدونه من میرم
من:اما آخه من چی...
که با جایی خالیش روبه رو شدم نفس عمیقی کشیدم #اسکندر #آیسان_رومخ
جیسو
شکلش رو کشیدم از خوبی من اینه که خدا بهم یه استعداد نقاشی داده نقاشی رو گرفتم بالا
همه:اوووو
من:بله این موشکه همینطور که مشاهد مینماید عقلتون قد نمیده بخوام توضیح بدم راجبش پس همین اسم و شکلش کافیه
یهو صدایی فش فش کسی رو پشتم حس کردم رومو برگردوندم مامانی
جنی:همه تخلیه کنین کلاس سریع
تا خواستم در برم زامبی دهنش رو باز کرد دستمو جلویی صورتم گرفتم
که خون پاشید رویی صورتم
آیون:از اینجا برو بیرون
با ترس شروع کردم به دویدن که یکی دستمو گرفت به سمت مخالف منو کشید دختری که ندیده بودمش اما اون موقع فقط نگران یه چیز بودم آیون حالش چطوره
دختره:هیع مواظب باش
که از بغل گوشم زامبی رد شدش احساس میکردم چیزی درونم میگه براش آهنگ بخونم اما اون نقشای سیاه چی میشه پس که خونی دوباره ریخته شد تویی صورتم
جنی:هوف بهت نگفتن وقتی عرضه نداری از مهلکه فرار کنی رسیدن خداروشکر
دختره:با من بیا
دستمو گرفت رویی پل نشسته بودیم
دختره:هیع حالت خوبه
من:راستش نه اصلا اما تو کی هستی
دختره:ون سویون
من:خوشبختم وی جیسو ام
سویون:تو با اینکه فهمیدی من دختر کیم بازم باهام حرف میزنی
خندیدم ورومو کردم به سمت آسمون
من:من برام مهم نیست طرفم دختر کی باشه یا چطوری باشه مهم ذات کسیه که الآن پیشه من و بامن حرف میزنه و صدام میکنه تو چشمام نگاه میکنه
سویون:من...نمیدونم چی بگم
من:فقط بخند و خودت باش کافیه
که صدایی یانلی اومد
یانلی:جیسو بیاین دیگه تموم شدش
من:خوب بزن بریم سویون
سویون:هان؟!
من:دوست نداری من اولین دوستت باشم؟!تو مقر ابر
سویون:معلومه که میخوام
شروع کردیم بع راه رفتن که با صحنه ای روبه رو شدم که باورم نمیشد آیون زخمی شده بود داشتن میبردنش
من:آیون نه...
شروع کردم به دویدن سمتش که یونگ
بازومو گرفت
یونگ:بانویی جوان بهتر فاصله بگیرین تا زمانی که خوب بشه
من:چی میگی اون به خاطر من زخمی شدش من باید باهاش برم
جونگ کوک:لان اول بزارید بره
یونگ بازومو ول کرد به سمت اتاق آیون رفتم بی هوش بود گل سرایی شبیه شاخ گوزنش کج شده بود باورم نمیشد به خاطر نجات جون من اینطوری بکنه خودش رو
*براش بخون
برگشتم سمتش جونگ کوک تهیونگ بودن بهشون خیره بودم
تهیونگ:طلسم محافظ میزارم
جونگ کوک نشست کنارم بهش خیره بودم
جونگ کوک:من وتو شبیه همیم انرژی هایی تاریک جذب میکنیم و رام خودمون میکنه کسی جز من و تهیونگ نمیدونه من میرم
من:اما آخه من چی...
که با جایی خالیش روبه رو شدم نفس عمیقی کشیدم #اسکندر #آیسان_رومخ
۸.۹k
۱۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.