ازت متنفر بودم p18
ازت متنفر بودم p18
پرش زمانی به فردا
ات
صبح بیدارشدم کوک خواب بود لباسامو عوض کردم داشتم صبحونه درس میکردم یاد حرف بابام افتادم اخه من چطوری میتونم برگردم به کار قبلیم اگه کوک بفهمه دیگه دوستم نداره توی افکارم بودم که دستی دور کمرم حلقه شد رومو برگردوندم
کوک:صبح بخیر
ات:صبح توهم بخیر
کوک:به چه فکر میکردی
ات:چیز مهمی نیس
کوک:بگو
ات:به حرف بابام
کوک: مگه چی بهت گفت
ات:گفت برگردم به شغل قبلیم
کوک:مگه شغلت چی بوده
ات :چطوری بگم میترسم دیگه دوسم نداشته باشی
کوک:بگو تو هرجوری باشی دوست دارم
ات:هوففف ببین من مافیام
کوک:*تعجب:راس میگی
ات:اره
کوک:اینکه ناراحتی نداره منم مافیا بودم
ات:واقعا
کوک:اره ولی پدر کارای شرکت رو سپرده به من از فردا میرم توهم برو ولی مواظب باش
ات:باش عشقم
کوک رفت شرکت
†پرش زمانی به شب♰
ات
شب ساعت 8 بود کوک هنوز نیمده بود بلند شدم رفتم اشپزخانه تا شام بپزم داشتم شام میپختم که یکدفعه دستم سوخت اما درد نداشت یکم دوک بوکی و رامیون پختم که صدای زنگ در امد درو باز کردم دیدم کوک بود
ات:سلام
کوک:سلام
ات:کجا بودی
کوک:شرکت
ات:بیا شام پختم
کوک:اووو ببینیم چه کردی
ات:😁بیا ببین
ا کوک نشست دور میز و ات غذا ها رو اورد و کوک شروع به خوردن کرد
کوک:واو ات خیلی خوشمزس
ات:مرسی
کوک و ات غذاشون رو خوردن و رفتن خوابیدن
صبح
ات
از خواب بیدار شدم کوک خواب بود رفتم صبحونه درست کردم و رفتم بالا ی دوش گرفتم لباسامو تو حموم پوشیدم و رفتم پایین تا کوک بیاد
ویو کوک
با صدا دوش اب بیدار شدم دیدم ات امد بیرون ی لباس مشکی پوشیده بود رفت بپایین منم رفتم حموم لباسامو پوشیدم رفتم پایین
ات:او امدی چه خوشتیپ شدی
کوک:توهم همینطور عروسک
ات:یا من عروسکم
کوک:اره، کمر باریک، لبای غنچه ای، اندام خوشکل، بازم بگم
ات:خب باشه دیگه بیا صبحونه بخور
کوک:امدم
کوک نشست
کوک:ات کجا میری
ات:میرم به باند سر بزم و بعد برم شرکت
کوک:باش مراقب باش
ات و کوک صبحونه شون رو خوردن کوک رفت شرکت و ات هم رفت باند
ویو ات
رسیدم به باند بادیگاردها تعظیم کردن و رفتم تو و گفتم
ات:خبب باند در چه حاله
اونوو:خب باند ما پیشرفت زیادی کرده و معروف شده
ات:اونوو تو اینجا چیکار میکنی
اونوو: پدرت بهم گفت اینجا کار کنم با تهیونگ
ات:انوو یا دلم برات تنگ شده بود
ات انوو را بغل کرد
اونوو:منم ات راستی مبارک باشه
ات:چی
ات از بغل اونوو در امد
اونوو:عروسی
ات:اها مرسیی
انوو:خواهش
تهیونگ :سلام
ات:ته
ته:ات بیا بغلم
ات امد بغل ته
ته:چرا امدی اینجا
ات:امدم سر بزنم
ته:اها
ات:خب من برم دیگه دیرم میشه
ته:کجا
ات:شرکت
ته:اها،،، وایسا میروسنمت
اونوو:ته معامله داری با هوانگ ها
ته:راس میگی،، اونوو میشه اتو برسونی
اسلاید2 لباس شرکت
پرش زمانی به فردا
ات
صبح بیدارشدم کوک خواب بود لباسامو عوض کردم داشتم صبحونه درس میکردم یاد حرف بابام افتادم اخه من چطوری میتونم برگردم به کار قبلیم اگه کوک بفهمه دیگه دوستم نداره توی افکارم بودم که دستی دور کمرم حلقه شد رومو برگردوندم
کوک:صبح بخیر
ات:صبح توهم بخیر
کوک:به چه فکر میکردی
ات:چیز مهمی نیس
کوک:بگو
ات:به حرف بابام
کوک: مگه چی بهت گفت
ات:گفت برگردم به شغل قبلیم
کوک:مگه شغلت چی بوده
ات :چطوری بگم میترسم دیگه دوسم نداشته باشی
کوک:بگو تو هرجوری باشی دوست دارم
ات:هوففف ببین من مافیام
کوک:*تعجب:راس میگی
ات:اره
کوک:اینکه ناراحتی نداره منم مافیا بودم
ات:واقعا
کوک:اره ولی پدر کارای شرکت رو سپرده به من از فردا میرم توهم برو ولی مواظب باش
ات:باش عشقم
کوک رفت شرکت
†پرش زمانی به شب♰
ات
شب ساعت 8 بود کوک هنوز نیمده بود بلند شدم رفتم اشپزخانه تا شام بپزم داشتم شام میپختم که یکدفعه دستم سوخت اما درد نداشت یکم دوک بوکی و رامیون پختم که صدای زنگ در امد درو باز کردم دیدم کوک بود
ات:سلام
کوک:سلام
ات:کجا بودی
کوک:شرکت
ات:بیا شام پختم
کوک:اووو ببینیم چه کردی
ات:😁بیا ببین
ا کوک نشست دور میز و ات غذا ها رو اورد و کوک شروع به خوردن کرد
کوک:واو ات خیلی خوشمزس
ات:مرسی
کوک و ات غذاشون رو خوردن و رفتن خوابیدن
صبح
ات
از خواب بیدار شدم کوک خواب بود رفتم صبحونه درست کردم و رفتم بالا ی دوش گرفتم لباسامو تو حموم پوشیدم و رفتم پایین تا کوک بیاد
ویو کوک
با صدا دوش اب بیدار شدم دیدم ات امد بیرون ی لباس مشکی پوشیده بود رفت بپایین منم رفتم حموم لباسامو پوشیدم رفتم پایین
ات:او امدی چه خوشتیپ شدی
کوک:توهم همینطور عروسک
ات:یا من عروسکم
کوک:اره، کمر باریک، لبای غنچه ای، اندام خوشکل، بازم بگم
ات:خب باشه دیگه بیا صبحونه بخور
کوک:امدم
کوک نشست
کوک:ات کجا میری
ات:میرم به باند سر بزم و بعد برم شرکت
کوک:باش مراقب باش
ات و کوک صبحونه شون رو خوردن کوک رفت شرکت و ات هم رفت باند
ویو ات
رسیدم به باند بادیگاردها تعظیم کردن و رفتم تو و گفتم
ات:خبب باند در چه حاله
اونوو:خب باند ما پیشرفت زیادی کرده و معروف شده
ات:اونوو تو اینجا چیکار میکنی
اونوو: پدرت بهم گفت اینجا کار کنم با تهیونگ
ات:انوو یا دلم برات تنگ شده بود
ات انوو را بغل کرد
اونوو:منم ات راستی مبارک باشه
ات:چی
ات از بغل اونوو در امد
اونوو:عروسی
ات:اها مرسیی
انوو:خواهش
تهیونگ :سلام
ات:ته
ته:ات بیا بغلم
ات امد بغل ته
ته:چرا امدی اینجا
ات:امدم سر بزنم
ته:اها
ات:خب من برم دیگه دیرم میشه
ته:کجا
ات:شرکت
ته:اها،،، وایسا میروسنمت
اونوو:ته معامله داری با هوانگ ها
ته:راس میگی،، اونوو میشه اتو برسونی
اسلاید2 لباس شرکت
۱.۳k
۲۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.