پارت 6 ♥️
پارت 6 ♥️
"میسو"
خیره شدم به مینا اونم بهم نگاه کرد با دست یه کیک کشید خندم گرفت
"خوب شروع کنید"
"پسرا تند تند تقلب میکردن و به دخترا هم کمک میکردن ، شانسی دارما او نمیرن...
بعد ده وقیقه تموم کردم ، چند تا سوال پیش پا افتاده بود واسم
سونمی تمام زورسگ زد تا ازم نگاه کنه ، ولی هر دفعه تیرش خورد به سنگ ها...
" خوب وقت تمومه برگه ها رو میز"
چند نفر مثل همیشه شروع کردن به غر زدن که ننوشتن و اینا
برگه هارگ جمع کردم و دادم به معلم زنگ خورد و اونم رفت مینا با یه قیافه فوق خوشحال اومد و پرید بغلم
" اوه میسوی عزیزم"
"چیه خوب بود؟"
"نه عالی بود عالی"
ذوقش پرستیدنی بود" نه بابا آفرين "
" اره کیک عزبزم منم دارم میام بخورمت"
ینی فقط به این شیرینی بدن بخوره خوبه چاق نمیشه که ، خوب البته اهل ورزش که من توش صفرم کی حوصله داره اخه ، مینا تا اخر زنگ ذوق کیک و داشت
وفتی زنگ خورد پرید و سفت چسبید بازوی منو
"بزن بریم"
منو میکشید دنبال خودش یکم بالا تر از مدرسه به شیرینی فروشی بزرگ بود که واقعانم شیرینی هاش حرف نداشت ، ولی من برعکس مینا ترشی جان و ترجیح میدم چون میترسم چاق شم ، رو وزنم خیلی حساسم قدم تقریبا کوتاهه و کمر باریکی دارم ، ولی چیزی که بزرگ تر از قسمت های دیگه بدنمه سینه هامه
نسباتا بزرگ و گرد فکر کن کمر باریک و سینه های نسباتا بزرگ واسه دوروبریام عجیب بود ، چون تو ژن کره ایا سینه زیاد بزرگ نیست ، شاید حق با مینا باشه من دورگه باشم پوستم زیاد سفید نیست همیشه ادمایی هستن که تیکه میندازن و پسرایی که چشمشون جای خوبی نمیره اینا همیشه اذیتم میکنه
ادم به یعضی چیزا هیچوقت عادت نمیکنه
"میتونم از اینجا بوی کیک و حس کنم"
خندیدم "از دست تو"
مغازه یکم بالاتر بود
برگشت سمتم"میسو تو پولو بده همینجا بمون من میرم بگیرم بیام"
"باشه"
پولو بهش دادم و رفت تقریبا بیست دقیقه منتظر موندم میدونم انتخاب سخته
ولی نه دیگه انقدر داشتم میرفتم سمت مغازه که دیدم با ذوق اومد بیرون و دستش یه جعبه بود لبخند دندون نما زدم واسه ذوقش
دویید سمتم که...
خوب خوب از پارت بعد جالب میشه😉♥️💜
"میسو"
خیره شدم به مینا اونم بهم نگاه کرد با دست یه کیک کشید خندم گرفت
"خوب شروع کنید"
"پسرا تند تند تقلب میکردن و به دخترا هم کمک میکردن ، شانسی دارما او نمیرن...
بعد ده وقیقه تموم کردم ، چند تا سوال پیش پا افتاده بود واسم
سونمی تمام زورسگ زد تا ازم نگاه کنه ، ولی هر دفعه تیرش خورد به سنگ ها...
" خوب وقت تمومه برگه ها رو میز"
چند نفر مثل همیشه شروع کردن به غر زدن که ننوشتن و اینا
برگه هارگ جمع کردم و دادم به معلم زنگ خورد و اونم رفت مینا با یه قیافه فوق خوشحال اومد و پرید بغلم
" اوه میسوی عزیزم"
"چیه خوب بود؟"
"نه عالی بود عالی"
ذوقش پرستیدنی بود" نه بابا آفرين "
" اره کیک عزبزم منم دارم میام بخورمت"
ینی فقط به این شیرینی بدن بخوره خوبه چاق نمیشه که ، خوب البته اهل ورزش که من توش صفرم کی حوصله داره اخه ، مینا تا اخر زنگ ذوق کیک و داشت
وفتی زنگ خورد پرید و سفت چسبید بازوی منو
"بزن بریم"
منو میکشید دنبال خودش یکم بالا تر از مدرسه به شیرینی فروشی بزرگ بود که واقعانم شیرینی هاش حرف نداشت ، ولی من برعکس مینا ترشی جان و ترجیح میدم چون میترسم چاق شم ، رو وزنم خیلی حساسم قدم تقریبا کوتاهه و کمر باریکی دارم ، ولی چیزی که بزرگ تر از قسمت های دیگه بدنمه سینه هامه
نسباتا بزرگ و گرد فکر کن کمر باریک و سینه های نسباتا بزرگ واسه دوروبریام عجیب بود ، چون تو ژن کره ایا سینه زیاد بزرگ نیست ، شاید حق با مینا باشه من دورگه باشم پوستم زیاد سفید نیست همیشه ادمایی هستن که تیکه میندازن و پسرایی که چشمشون جای خوبی نمیره اینا همیشه اذیتم میکنه
ادم به یعضی چیزا هیچوقت عادت نمیکنه
"میتونم از اینجا بوی کیک و حس کنم"
خندیدم "از دست تو"
مغازه یکم بالاتر بود
برگشت سمتم"میسو تو پولو بده همینجا بمون من میرم بگیرم بیام"
"باشه"
پولو بهش دادم و رفت تقریبا بیست دقیقه منتظر موندم میدونم انتخاب سخته
ولی نه دیگه انقدر داشتم میرفتم سمت مغازه که دیدم با ذوق اومد بیرون و دستش یه جعبه بود لبخند دندون نما زدم واسه ذوقش
دویید سمتم که...
خوب خوب از پارت بعد جالب میشه😉♥️💜
۱۶.۴k
۲۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.