رمان یادت باشد ۱۹۷

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_نود_و_هفت
خوب که مزه مزه کرد،خوشش آمد و لقمه های بعدی را با اشتها خورد. بعد از آن هم نظرش کاملا برگشت. جوری شده بود که خودش می‌گفت: فرزانه امشب پیتزا درست کن. اون چیزی که ما بیرون خوریم، با این چیزی که تو درست می‌کنی زمین تا آسمان فرق داره. مطمئنی اینم پیتزاست؟
مشغول آماده کردن بساط پیتزا
بودم که متوجه شدم داخل سبد نان انگار دو ،سه کیلو خمیر گذاشته شده است. خوب که دقت کردم،کاشف به عمل آمد که حمید می‌خواسته نان های خیلی تُرد را آب بزنند تا از خشکی در بیاید. اما به جای پاشیدن چند قطره آب انگار نان ها را به کل شسته بود. بعد هم تا کرده و داخل جا نانی گذاشته بود!
زنگ در را که زد تا پاگرد طبقه اول پایین رفتم. چند دقیقه ای منتظرش شدم،ولی بالا نیامد. از پنجره که سرک کشیدم،متوجه شدم در حال صحبت کردن با پسرک صاحبخانه است. سریع به آشپزخانه برگشتم و چند تا کلوچه داخل بشقاب گذاشتم تا به صاحبخانه بدهیم. وقتی از پله ها بالا می‌آمد، مثل همیشه صدای یا الله گفتنش بلند شد.
بعد از احوال پرسی و تعریف کردن سیر تا پیاز وقایع اردو، پرسیدم: پسرک صاحبخانه چه کار داشت؟ راستی چند تا کلوچه گذاشتم که ببری طبقه پایین. حمید به کتابی که در دستش بود اشاره کرد و گفت: پسر صاحبخانه این کتاب رو موقع سربازی از کتابخونهٔ سپاه امانت گرفته،ولی فراموش کرده بود پس بده. تحویل من داد که به کتابخونه برگردونم. کتاب «گناهان کبیره» آیت الله دستغیب بود. به حمید گفتم: این همون کتابیه که توی کتاب‌ فروشی ها دنبالش می‌گشتیم،ولی پیدا نکردیم. حالا که کتاب اینجاست می‌شینیم دو نفری می‌خونیم. حمید کتاب را روی اُپن گذاشت و گفت: خانوم ...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
دیدگاه ها (۱)

رمان یادت باشد ۱۹۸

رمان یادت باشد ۱۹۹

رمان یادت باشد ۱۹۶

رمان یادت باشد ۱۹۵

# اسیر _ ارباب PART _ 2 لئونارد: از حموم اومدم بیرون و سمت ک...

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط