عشق و نفرت پارت ۷
رفتم واسیلمو برداشتم سوار ماشین شدم رفتیم
(تو راه)
ا/ت: خب...
کوک: خب
ا/ت: چرا گفتی من بیام خونت؟
کوک: چیه میخواستم تو زحمت نیفتم
ا/ت: داری اذیتم میکنی
کوک: کی؟ من؟ نه من اذیتت نمی کنم
ا/ت: درسته
کوک: معلومه
ا/ت: داریم کجا میریم؟
کوک: عمارت من
ا/ت: عمارت؟ چرا داریم از شهر خارج میشیم؟
کوک: چون عمارتم خارج از شهره
ا/ت:...
بادیگارد: رسیدیم ارباب
کوک: خوبه وسایلشو بیارین تو
ا/ت: چرا بادیگارد داری؟ چرا اینجا نگهبان داره؟ چرا این ارباب صدات میکنه؟
کوک: چون من مافیام
ا/ت: مافیا؟ واقعا؟ پسر خاله ی عزیزم میشه کار با اصلحه رو یادم بدی؟(ذوق)
کوک: بهش فکر می کنم... صبر کن... پسر خاله ی عزیزم؟ مگه تا دیروز پسره ی دیوونه ی عوضی نبودم؟
ا/ت: چی نه بابا
کوک: هااا، اجوما میشه ا/ت رو به اتاقش ببری
اجوما: باشه پسرم... دخترم دنبالم بیا
ا/ت: باشه
رفتم دنبالش
اجوما: اینجا اتاق توعه
ا/ت: باشه مرسی اجوما
اجوما: خواهش میکنم دخترم
رفتم وسایلمو گذاشتم لباسا رو گذاشتم تو کمد کتابام و گذاشتم تو کتابخونه بعدشم خودمو پرت کردم رو تخت
ا/ت: هعیی زندگی
یکی از خدمتکارا: ا/ت شی بیاین پایین ناهار بخورین
اول لباسمو عوض کردم یه لباس راحت پوشیدم بعدش رفتم پایین غذا بخورم
ا/ت: جونگکوک کجاست
اجوما: تو اتاقشون هستن میتونین برین بگین بیاد؟
ا/ت: باشه
رفتم صداش بزنم در اتاقو نزدم رفتم تو
ا/ت: جونگ...
که دیدم لباس تنش نیست فقط یه شلوارک پوشیده یدفعه چشمامو بستم
کوک:(پوزخند) چیه خجالت کشیدی
ا/ت: اومدم بگم... بیا ناهار بخور
که یدفعه دستمو گرفت چسبوندم به دیوار و دستشو گزاشت دو طرفم
ا/ت: داری...
کوک: چیکار می کنم؟ هیچی تو خجالت کشیدی؟
ا/ت: من... من.. خجالت نکشیدم
کوک: پس چشماتو کامل باز کن
ا/ت:(چشماشو باز کرد) ببین چشمامو باز کردم
کوک: افرین دختر خوب
ا/ت:...
یه لحظه بینمون سکوت بود فقط تو چشم هم نگاه می کردیم که من یدفعه موهاشو گرفتم
ا/ت: برو کنار دیوونه یه عوضی
کوک: آاخخ... دیوونه ی عوضی؟ مگه پسر خاله ی عزیزت نبودم
ا/ت: نه نبودی
از زیر دستش در رفتم از اتاق رفتم بیرون
ا/ت: پسره ی... اه میخواد از همین روز اول اعلام جنگ کنه؟
کوک ویو*
لباس پوشیدم رفتم پایین ا/ت داشت غذا میخورد منو که دید نگاهشو ازم میدزدید
کوک:(پوزخند)
نشستم غذا بخورم ا/ت سریع غذاشو تموم کرد رفت بالا تو اتاقش
ا/ت ویو *
رفتم تو اتاقم و از اونجایی که تا ساعت شش که با سوجون میخواستم برم بیرون کاری نداشتم رفتم تکالیف دانشگاهمو انجام دادم بعد رفتم یکم بخوابم
جیریرینگ (فکر کنین زنگ گوشیه 😅)
ا/ت: هااا بیدارم
ا/ت: الو
سوجون: الو
ا/ت: چی شده؟
سوجون: اماده ای ربع ساعت دیگه میخوایم بریم
وااای ساعت ۵:۴۵ بود
ا/ت: ا اره امادم
سوجون: باشه پس من کم کم میام ...
ادامه...
(تو راه)
ا/ت: خب...
کوک: خب
ا/ت: چرا گفتی من بیام خونت؟
کوک: چیه میخواستم تو زحمت نیفتم
ا/ت: داری اذیتم میکنی
کوک: کی؟ من؟ نه من اذیتت نمی کنم
ا/ت: درسته
کوک: معلومه
ا/ت: داریم کجا میریم؟
کوک: عمارت من
ا/ت: عمارت؟ چرا داریم از شهر خارج میشیم؟
کوک: چون عمارتم خارج از شهره
ا/ت:...
بادیگارد: رسیدیم ارباب
کوک: خوبه وسایلشو بیارین تو
ا/ت: چرا بادیگارد داری؟ چرا اینجا نگهبان داره؟ چرا این ارباب صدات میکنه؟
کوک: چون من مافیام
ا/ت: مافیا؟ واقعا؟ پسر خاله ی عزیزم میشه کار با اصلحه رو یادم بدی؟(ذوق)
کوک: بهش فکر می کنم... صبر کن... پسر خاله ی عزیزم؟ مگه تا دیروز پسره ی دیوونه ی عوضی نبودم؟
ا/ت: چی نه بابا
کوک: هااا، اجوما میشه ا/ت رو به اتاقش ببری
اجوما: باشه پسرم... دخترم دنبالم بیا
ا/ت: باشه
رفتم دنبالش
اجوما: اینجا اتاق توعه
ا/ت: باشه مرسی اجوما
اجوما: خواهش میکنم دخترم
رفتم وسایلمو گذاشتم لباسا رو گذاشتم تو کمد کتابام و گذاشتم تو کتابخونه بعدشم خودمو پرت کردم رو تخت
ا/ت: هعیی زندگی
یکی از خدمتکارا: ا/ت شی بیاین پایین ناهار بخورین
اول لباسمو عوض کردم یه لباس راحت پوشیدم بعدش رفتم پایین غذا بخورم
ا/ت: جونگکوک کجاست
اجوما: تو اتاقشون هستن میتونین برین بگین بیاد؟
ا/ت: باشه
رفتم صداش بزنم در اتاقو نزدم رفتم تو
ا/ت: جونگ...
که دیدم لباس تنش نیست فقط یه شلوارک پوشیده یدفعه چشمامو بستم
کوک:(پوزخند) چیه خجالت کشیدی
ا/ت: اومدم بگم... بیا ناهار بخور
که یدفعه دستمو گرفت چسبوندم به دیوار و دستشو گزاشت دو طرفم
ا/ت: داری...
کوک: چیکار می کنم؟ هیچی تو خجالت کشیدی؟
ا/ت: من... من.. خجالت نکشیدم
کوک: پس چشماتو کامل باز کن
ا/ت:(چشماشو باز کرد) ببین چشمامو باز کردم
کوک: افرین دختر خوب
ا/ت:...
یه لحظه بینمون سکوت بود فقط تو چشم هم نگاه می کردیم که من یدفعه موهاشو گرفتم
ا/ت: برو کنار دیوونه یه عوضی
کوک: آاخخ... دیوونه ی عوضی؟ مگه پسر خاله ی عزیزت نبودم
ا/ت: نه نبودی
از زیر دستش در رفتم از اتاق رفتم بیرون
ا/ت: پسره ی... اه میخواد از همین روز اول اعلام جنگ کنه؟
کوک ویو*
لباس پوشیدم رفتم پایین ا/ت داشت غذا میخورد منو که دید نگاهشو ازم میدزدید
کوک:(پوزخند)
نشستم غذا بخورم ا/ت سریع غذاشو تموم کرد رفت بالا تو اتاقش
ا/ت ویو *
رفتم تو اتاقم و از اونجایی که تا ساعت شش که با سوجون میخواستم برم بیرون کاری نداشتم رفتم تکالیف دانشگاهمو انجام دادم بعد رفتم یکم بخوابم
جیریرینگ (فکر کنین زنگ گوشیه 😅)
ا/ت: هااا بیدارم
ا/ت: الو
سوجون: الو
ا/ت: چی شده؟
سوجون: اماده ای ربع ساعت دیگه میخوایم بریم
وااای ساعت ۵:۴۵ بود
ا/ت: ا اره امادم
سوجون: باشه پس من کم کم میام ...
ادامه...
۹۳.۲k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.