p6☆
p6☆
بعد ۵ روز میا به دنیای مردگان رسید. میا با کلی جست و جو از مردم تونست قصر کوکو پیدا کنه.
عجیب بود به گفته دایانا قصر داخل شهر بود ولی الان کنار دریاست.
شاید میخواست در آرامش باشه. شاید میخواست وقتی از خواب بیدار میشه دریا رو از نزدیک ببینه.
خلاصه کبی شاید تو ذهن میا بود.
با کلی زحمت خودشو به قصر رسوند. وقتی خواست وارد قصر بشه
با سیاهی چشماش هیچی نفهمید. سر بازان قصر میا رو بیهوش کرده بودن و به یه اتاق برده بودن.
جعون وقتی دخترک رو دید یه حسی به خودش دس داد.
برای همین تا وقت به هوش اومدن کنار تخت میا نشست و منتظرش موند.
جعون به صورت کوچولوی دخترک زل زده بود با خودش حرف میزد.
وقتی میا به هوش اومد کاملا گیج شده بود.
اونجا کجا بود
جعونیم که کنارش نشسته بود.
کوک: دخترم بیدار شدی. حالت خوبه؟(جعون خجالت بکش)
میا: من. من دختر شما نیستم.
کوک: مگه اسم تو میا نیس؟
میا: شت اسممو از کجا میدونه.. چرا اسمم میاس
ولی دلیل نمیشع هر دختری که اسمش میا باشه دختر شما باشع..
کوک: میخوای ثابت کنم؟
میا: ثابت کن.
کوک: دست راستتو بیار..
این خراش رو میبینی وقتی بچه بودی از بالای درخت افتاده بودی و زخم شده بود.
از همون موقعه هم تغیر نکرده.
(از فیلم کیمیای روح الهام گرفتم 🙂)
میا: چطور ممکنه من دختر شما باشم.
کوک: حالا که شده دختر منی.
حالا به خدمتکارا میگم لباسات رو بیارن امشب مهمون داریم..
میا: باشه ممنون.
راوی: ماجرا از این قراره که بعدان تعریف میکنم... هییی
خدمتکارا لباس میا رو اوردن و میا هم آماده شد
کم کم مهمونا رسیدن مهمونا کیم تهیونگ برادر ناتنی
و پارک جیمین برادر کوک.
جیمین تنها زندگی میکرد و کسی جز کوک رو نداش
میا اومد سر میز شام و کنار پدرش نشست.
وی: به میا جان صورتتونو ببینیم..
میا: لبخند ملایمی زد
بعد ۵ روز میا به دنیای مردگان رسید. میا با کلی جست و جو از مردم تونست قصر کوکو پیدا کنه.
عجیب بود به گفته دایانا قصر داخل شهر بود ولی الان کنار دریاست.
شاید میخواست در آرامش باشه. شاید میخواست وقتی از خواب بیدار میشه دریا رو از نزدیک ببینه.
خلاصه کبی شاید تو ذهن میا بود.
با کلی زحمت خودشو به قصر رسوند. وقتی خواست وارد قصر بشه
با سیاهی چشماش هیچی نفهمید. سر بازان قصر میا رو بیهوش کرده بودن و به یه اتاق برده بودن.
جعون وقتی دخترک رو دید یه حسی به خودش دس داد.
برای همین تا وقت به هوش اومدن کنار تخت میا نشست و منتظرش موند.
جعون به صورت کوچولوی دخترک زل زده بود با خودش حرف میزد.
وقتی میا به هوش اومد کاملا گیج شده بود.
اونجا کجا بود
جعونیم که کنارش نشسته بود.
کوک: دخترم بیدار شدی. حالت خوبه؟(جعون خجالت بکش)
میا: من. من دختر شما نیستم.
کوک: مگه اسم تو میا نیس؟
میا: شت اسممو از کجا میدونه.. چرا اسمم میاس
ولی دلیل نمیشع هر دختری که اسمش میا باشه دختر شما باشع..
کوک: میخوای ثابت کنم؟
میا: ثابت کن.
کوک: دست راستتو بیار..
این خراش رو میبینی وقتی بچه بودی از بالای درخت افتاده بودی و زخم شده بود.
از همون موقعه هم تغیر نکرده.
(از فیلم کیمیای روح الهام گرفتم 🙂)
میا: چطور ممکنه من دختر شما باشم.
کوک: حالا که شده دختر منی.
حالا به خدمتکارا میگم لباسات رو بیارن امشب مهمون داریم..
میا: باشه ممنون.
راوی: ماجرا از این قراره که بعدان تعریف میکنم... هییی
خدمتکارا لباس میا رو اوردن و میا هم آماده شد
کم کم مهمونا رسیدن مهمونا کیم تهیونگ برادر ناتنی
و پارک جیمین برادر کوک.
جیمین تنها زندگی میکرد و کسی جز کوک رو نداش
میا اومد سر میز شام و کنار پدرش نشست.
وی: به میا جان صورتتونو ببینیم..
میا: لبخند ملایمی زد
۴.۰k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.