فیک ٨٩
فیک ۸۹
کوک و هرا کنار هم پیادهروی میکردند. هوای بهاری بود و هیچچیز جز صدای آرام قدمهای اونها نمیآمد. هرا جلوتر از کوک راه میرفت و گاهی نگاههای پر از کنجکاوش به اطراف میانداخت، ولی کوک بیشتر به زمین نگاه میکرد و هیچچیز جز فکر کردن به این لحظه نمیکرد. لحظاتی بعد، ناگهان صدای جیغ هرا به گوش رسید. دل کوک توی دلش ریخت، سریع به جلو نگاه کرد، ولی چیزی نمیدید. در همین لحظه، برگشت و به پشت سر نگاه کرد و اینجا بود که چشمش به پسری افتاد که با شتاب زیاد در حال دویدن بود.
پسر برخورد شدیدی با هرا داشت. از شدت برخورد، هرا یک لحظه تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد. پسر هم که به نظر میرسید از درد شکم رنج میبرد، دستش رو روی شکمش گذاشته بود و از شدت درد کمی خم شده بود. کوک به سرعت به سمت هرا دوید و دستهای کوچکش رو گرفت تا دخترک از زمین بلند بشه.
کوک با صدای نگرانی پرسید: خوبی دخترم؟
هرا سرش رو تکون داد و جواب داد: ولی فکر نکنم این پسره حالش خوب باشه…
کوک دوباره نگاهش رو به سمت پسر انداخت. پسر دستش رو روی شکمش گذاشته بود و به نظر میرسید درد زیادی میکشه. نگاه کوک هم به صورت معصومانهی اون پسر افتاد و به آرامی پرسید: خوبی عمو؟
پسر که گیج و سرگردان بود، با صدای ضعیفی جواب داد:
بله…
پسرک دستش رو برای بلند شدن از زمین کشید، اما ناگهان درد شدیدی در پهلوش احساس کرد. همینطور که میخواست بلند بشه، بدنش نتونست تحمل کنه و به زمین افتاد. کوک سریع به سمتش دوید، لباس پسرک رو کمی بالا زد و متوجه شد که شکم اون به شدت کبود شده. ترس در چشمان کوک افتاد، وقتی دید که این آسیب به نظر جدی میرسید.
کوک: پسر، کی این کارو کرده؟
پسرک که هنوز گیج و سردرگم بود، نگاهش رو پایین انداخت و بیصدا گفت: من خوبم، ببخشید که با دخترتون برخورد کردم…
پسرک با هرچی توان داشت، شروع کرد به دویدن و در حالی که دردی از شکمش نمیگذاشت که درست بدوه، فاصله گرفت. کوک که هنوز در شوک این اتفاق بود، بیحرکت ایستاده بود. هرا هم در کنار پدرش ایستاده بود و به او نگاه میکرد. اون لحظه، سکوت مطلق حاکم شده بود. هرا نگاهی به کوک انداخت و وقتی دید که واکنشی از طرف او ندید، شروع کرد به تکون دادن پدرش.
بابا! بابا! باباااااااا!
دادهای هرا، مثل یک زنگ بیدار باش، کوک رو از فکر بیرون کشید. از اینکه هنوز در شوک این اتفاق مونده بود، ناگهان با صدای هرا به خودش اومد.
خوب گوشم درد گرفت…
هرا که کمی ترسیده بود، با دلنگرانی نگاهش به پدرش رو ادامه داد و بعد گفت: ببخشید بابا…
کوک و هرا کنار هم پیادهروی میکردند. هوای بهاری بود و هیچچیز جز صدای آرام قدمهای اونها نمیآمد. هرا جلوتر از کوک راه میرفت و گاهی نگاههای پر از کنجکاوش به اطراف میانداخت، ولی کوک بیشتر به زمین نگاه میکرد و هیچچیز جز فکر کردن به این لحظه نمیکرد. لحظاتی بعد، ناگهان صدای جیغ هرا به گوش رسید. دل کوک توی دلش ریخت، سریع به جلو نگاه کرد، ولی چیزی نمیدید. در همین لحظه، برگشت و به پشت سر نگاه کرد و اینجا بود که چشمش به پسری افتاد که با شتاب زیاد در حال دویدن بود.
پسر برخورد شدیدی با هرا داشت. از شدت برخورد، هرا یک لحظه تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد. پسر هم که به نظر میرسید از درد شکم رنج میبرد، دستش رو روی شکمش گذاشته بود و از شدت درد کمی خم شده بود. کوک به سرعت به سمت هرا دوید و دستهای کوچکش رو گرفت تا دخترک از زمین بلند بشه.
کوک با صدای نگرانی پرسید: خوبی دخترم؟
هرا سرش رو تکون داد و جواب داد: ولی فکر نکنم این پسره حالش خوب باشه…
کوک دوباره نگاهش رو به سمت پسر انداخت. پسر دستش رو روی شکمش گذاشته بود و به نظر میرسید درد زیادی میکشه. نگاه کوک هم به صورت معصومانهی اون پسر افتاد و به آرامی پرسید: خوبی عمو؟
پسر که گیج و سرگردان بود، با صدای ضعیفی جواب داد:
بله…
پسرک دستش رو برای بلند شدن از زمین کشید، اما ناگهان درد شدیدی در پهلوش احساس کرد. همینطور که میخواست بلند بشه، بدنش نتونست تحمل کنه و به زمین افتاد. کوک سریع به سمتش دوید، لباس پسرک رو کمی بالا زد و متوجه شد که شکم اون به شدت کبود شده. ترس در چشمان کوک افتاد، وقتی دید که این آسیب به نظر جدی میرسید.
کوک: پسر، کی این کارو کرده؟
پسرک که هنوز گیج و سردرگم بود، نگاهش رو پایین انداخت و بیصدا گفت: من خوبم، ببخشید که با دخترتون برخورد کردم…
پسرک با هرچی توان داشت، شروع کرد به دویدن و در حالی که دردی از شکمش نمیگذاشت که درست بدوه، فاصله گرفت. کوک که هنوز در شوک این اتفاق بود، بیحرکت ایستاده بود. هرا هم در کنار پدرش ایستاده بود و به او نگاه میکرد. اون لحظه، سکوت مطلق حاکم شده بود. هرا نگاهی به کوک انداخت و وقتی دید که واکنشی از طرف او ندید، شروع کرد به تکون دادن پدرش.
بابا! بابا! باباااااااا!
دادهای هرا، مثل یک زنگ بیدار باش، کوک رو از فکر بیرون کشید. از اینکه هنوز در شوک این اتفاق مونده بود، ناگهان با صدای هرا به خودش اومد.
خوب گوشم درد گرفت…
هرا که کمی ترسیده بود، با دلنگرانی نگاهش به پدرش رو ادامه داد و بعد گفت: ببخشید بابا…
۱.۷k
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.