فیک

فیک ٨٨

همگی به خونه‌ی جئون رفتن تا تولد هرا کوچولو رو بگیرن. حیاط پر از رنگ و شادابی بود و بادکنک‌ها در باد می‌رقصیدن. بچه‌ها مشغول دویدن و بازی کردن بودن و صدای خنده‌ها و شادی‌ها به گوش می‌رسید.

کوک در حالی که داشت کلاه هرا رو برای تولدش درست می‌کرد، با لحنی بچگانه گفت:
هرا:بابا، برام چی گرفتی؟
چشمانش برق می‌زد. این سوال همیشه برای بچه‌ها حساسیت خاصی داره.

کوک خنده‌ای کرد و با نگاهی مملو از محبت جواب داد:
کوک:
نمیتونم بگم چون سورپرایزم خراب میشه.
این جمله برای هرا خیلی جذاب و هیجان‌انگیز بود.

هرا:خراب؟ خراب چیه؟
چهره‌اش پر از کنجکاوی و سوال بود.

کوک به دخترش که هنوز بعضی از کلمات رو نمی‌فهمید، لبخند زد و گفت:
کوک:می‌دونی، یعنی اگر بگم، دیگه نمی‌تونی سریعاً بگی: وای چه خوب!

هرا:آها
با خنده و شادی از پدرش دور شد و به سمت دایی‌اش رفت. کوک با نگاهی پیگیر، به او نگاه کرد و حس کرد چقدر زود بزرگ میشه.

وقتی دید که دخترش با شوق به سمت دایی‌اش می‌ره، کوک بلند شد و به سمت اتاقش رفت. در رو که باز کرد، ناگهان با عکاسایی که یواشکی از هانول گرفته بود مواجه شد. یاد هانول تمام وجودش رو پر کرد؛ لبخند شیرینی بود، اما برق اشک هم در چشمانش می‌درخشید.

با دیدن خاکی شدن قاب عکس‌ها، ناخواسته خنده‌ای از روی غم کرد. «چرا باید اینطور بشه؟» فکرش را به خود مشغول کرد. دستمالی از جیبش درآورد و شروع به تمیز کردن عکس‌ها کرد. دستش رو با محبت روی قاب بزرگ گذاشت و وقتی تمیز شد، بوسه‌ای بر روی آن زد.

در همین حین، صدای در به گوشش رسید. سریع برگشت و با مادر هانول مواجه شد.
کوک:خاله!!
حس غم به دلش چنگ انداخت.

مادر هانول:پس هنوز دوستش داری؟
نگاهش پر از محبت بود.

کوک دستش را به سینه‌اش گذاشت و با حس غم‌انگیزی جواب داد:
کوک:چطور می‌تونم این فرشته رو فراموش کنم که تمام قلبم رو تسخیر کرده؟
غصه‌اش را نمی‌توانست پنهان کند. یاد هانول، عشق و خاطراتش او را می‌آزرد.

مادر هانول، زنی بسیار مهربان و با صفا، به سمت کوک رفت و دستانش را به آرامی روی قلب کوک گذاشت و گفت:
مادر هانول:پسرم، هانول هم تو رو دوست داره، ولی اون نمی‌خواد دخترش یعنی نوم تنها بزرگ بشه، بدون مادر.

کوک:خاله، من جز هانول هیچکس رو نمی‌توانم قبول کنم.
این جمله را با صدای غمگینی گفت؛ قلبش پر از درد بود.

مادر هانول:به ندای درونت گوش کن.
چشم‌هایش پر از نگرانی بود.

در همین زمان، صدای هرا به گوش رسید:
هرا:مامان بزرگ و بابا، چرا نمیاین؟
صدایش شیرین و دلنشین بود.

مادر هانول:اووو دخترم، ببخشید.
با نگاهی به کوک، گفت:
بهتره زودتر بیایی. دلت نمی‌خواد تولد دخترت رو از دست بدی.

کوک سریع به خودش اومد و از اتاق خارج شد و در اتاقش رو قفل کرد. وقتی به سمت پایین رفت، احساس کرد دنیای جدیدی در انتظارشه. هر قدم که برمی‌داشت، یاد هرا و خوشحالی‌اش قلبش رو پر می‌کرد.

وقتی وارد سالن تولد شد، دید که هرا چقدر زود بزرگ میشه. اشک‌های خوشحالی از چشمانش بیرون اومد.
هرا:بابا بیا دیگه!
بچه‌ها دور کیک بزرگ و رنگارنگ جمع شده‌ بودند و همه به انتظار شروع جشن بودند.

کوک به سمت هرا رفت و با لبخند او را بغل کرد، گویی تمام دنیا فقط یک لحظه است و هیچ چیز دیگری نمی‌تواند مهم‌تر از شادی دخترش باشد.
کوک:عزیزم، برای تولدت خیلی خوشحالم.

سپس کوک برخلاف احساساتش، سعی کرد تا جشن رو شاد نگه داره. نورها روشن و موزیک پخش شد و همگی دور کیک جمع شدن. با قطع کیک و آرزوی هرا، همه بار دیگر به خنده و شادی پرداختن. تولدی پر از عشق، خاطره و شادی منتظرشون بود و این همون چیزی بود که کوک می‌خواست: خوشحالی هرا.
دیدگاه ها (۱۴)

لباس هرا

فیک ٨٩

فیک٨٧

فیک ٢٨

[ بازی مرگ ]پارت 113( دو سال بعد )گیره موی صورتی رنگ خوشگل ر...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

black flower(p,320)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط