قسمت بیست و یکم

#قسمت بیست و یکم
لبخندی که هر لحظه با خوندن یه خط دیگه از نامه اش بیشتر میشد با فهمیدن اینکه لباس زیرم و برداشته تبدیل به
قهقه شد..
این دختر دیوونس.. یادگاری برداشته..
منم همین نامه رو نگه میدارم.. با این فکر بلند شدم و رفتم سمت جعبه ای که زیره لباسای کمدم قایم کرده بودم و فقط
چیزایی که واسم خیلی مهم بود رو داخلش نگه میداشتم و نامه رو تهش گذاشتم..
شاید اون روز اگه میدونستم آینده چه خواب هایی واسم دیده و چی در انتظارمه اون نامه رو نه تنها قایم نمیکردم..
میسوزوندمش .. جوری از بین میبردمش که دیگه ردی ازش نمونه ...
بعده ناهاری که با صبحونه یکی شد نشسته بودم رو مبل و ناخنام و سوهان میکشیدم..
سعی میکردم ذهنم و مشغول هیچ فکری نکنم و فقط سوهان بکشم..
خسته بودم از دوی ماراتنی که خاطراتم گذاشته بودن و به یادم میومدن..
من اون قدر زجر نکشیدم که حاال با نبش قبره گذشته ای که سال های پیش واسش مجلس ترحیم گرفتم دوباره اون عذابا
تکرار بشه..
صدای تلفن جدیدم بلند شد و ترسیدم!
هنوزم عادت نکرده بودم بهش..
ولی خب اگه موبایلمو عوض نمیکردم شاید ردیابیش میکردن و پیدام میکردن..
تماس و وصل کردم:
_ بله ؟
_سالم، خانوم مراتب خودتونید؟
_ بله خودمم ولی به جا نمیارم
_ محبی هستم منشی آقای ستوده
_ ببخشید بفرمایید
_ئآقای ستوده گفتن اگه امکانش هست امروز تشریف بیارید دفتر مثل اینکه دادگاه رفتن وشکایت کردن.
دیدگاه ها (۱)

#قسمت بیست و دوم و با فیکس کردن تایم تلفن رو قطع کردم.. اگه...

امیر واسه من هیچی نیست.. هیچی! با یه اخم آشکار نیم خیز شدم _...

#قسمت بیستم من ۱۶ ساله اون روز غرق لذتی شدم که هیچ وقت یادم...

#قسمت نوزدهم سکوت کردم..و به راحتی قانع شدم..! اصال دنبال ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط