رمان پایان پارت ۵
تهیونگ ظرفی برداشت و چنتا دوکبوکی برات گذاشت و یه چنگالم بهت داد...
ا.ت: مرسی
تهیونگ: کی باید برای فیزیو تراپی بری؟
ا.ت: بهم گفتن وقتی زمانش برسه یه پرستار میاد دنبالم
تهیونگ: آها..
بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد
پرستار: خانم پارک ا.ت لطفا همراه من برای فیزیو تراپی بیاین...
کاسه دوکبوکی ها رو کنار گذاشتی و از تختت بیرون اومدی...
ا.ت: خب فک کنم توهم بتونی به بقیه کارات برسی!
ته: ولی من نگرانتم...همینجا میمونم...
ا.ت: ته معلوم نیست کی کارم تموم میشه...
ته: پس منتظرت میمونم..
پرستار: لطفا سریع تر....
ا.ت: باشه چشم...
هوفی از سر کلافگی کشیدی و همراه پرستار رفتی...
(یک ساعت بعد)
با خستگی از فیزیو تراپی برگشتی فکر نمیکری که مجبور باشی ۴ بار انجامش بدی...
خواهی از خستگی بلند بلند غر بزنی که تهیونگ رو درحالی که سرش روی تختت بود و به صورت خیلی کیوتی خوابیده بود خیره شدی...
آروم کنارش نشستی و چند دقیقه تمام به صورتش خیره شدی...غریبیه عجیبی داشت..
یکم بعد با تکون خوردن ابرو هاش فهمیدی میخواد بیدار بشه سرت رو بلند کردی و با لبخند بهش خیره شدی...
ته: اوو...برگشتی...ببخشید من خوابم برد!
ا.ت: بهت که گفتم بری ولی گوش ندادی...
ته: فکر نمیکردم انقد طول بکشه...
ا.ت: هوووف منم موافقم....بخاطر اشتباه دستگاه مجبور شدم ۴ بار انجامش بدم...سرمو کمرم به شدت درد میکنه....
سریع بازوت رو گرفت و به سمت تخت هولت داد و روی تخت درازت کرد و پتو رو هم کشید روت...
ته: اینهمه خسته شدی باید بیدارم میکردی حالا بخواب....
ا.ت: فکر نکنم خوابم بیاد...
ا.ت: مرسی
تهیونگ: کی باید برای فیزیو تراپی بری؟
ا.ت: بهم گفتن وقتی زمانش برسه یه پرستار میاد دنبالم
تهیونگ: آها..
بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد
پرستار: خانم پارک ا.ت لطفا همراه من برای فیزیو تراپی بیاین...
کاسه دوکبوکی ها رو کنار گذاشتی و از تختت بیرون اومدی...
ا.ت: خب فک کنم توهم بتونی به بقیه کارات برسی!
ته: ولی من نگرانتم...همینجا میمونم...
ا.ت: ته معلوم نیست کی کارم تموم میشه...
ته: پس منتظرت میمونم..
پرستار: لطفا سریع تر....
ا.ت: باشه چشم...
هوفی از سر کلافگی کشیدی و همراه پرستار رفتی...
(یک ساعت بعد)
با خستگی از فیزیو تراپی برگشتی فکر نمیکری که مجبور باشی ۴ بار انجامش بدی...
خواهی از خستگی بلند بلند غر بزنی که تهیونگ رو درحالی که سرش روی تختت بود و به صورت خیلی کیوتی خوابیده بود خیره شدی...
آروم کنارش نشستی و چند دقیقه تمام به صورتش خیره شدی...غریبیه عجیبی داشت..
یکم بعد با تکون خوردن ابرو هاش فهمیدی میخواد بیدار بشه سرت رو بلند کردی و با لبخند بهش خیره شدی...
ته: اوو...برگشتی...ببخشید من خوابم برد!
ا.ت: بهت که گفتم بری ولی گوش ندادی...
ته: فکر نمیکردم انقد طول بکشه...
ا.ت: هوووف منم موافقم....بخاطر اشتباه دستگاه مجبور شدم ۴ بار انجامش بدم...سرمو کمرم به شدت درد میکنه....
سریع بازوت رو گرفت و به سمت تخت هولت داد و روی تخت درازت کرد و پتو رو هم کشید روت...
ته: اینهمه خسته شدی باید بیدارم میکردی حالا بخواب....
ا.ت: فکر نکنم خوابم بیاد...
۲۴.۹k
۱۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.