فیک: فصل دوم «فقط من ،فقط تو »
پارت /۵۲
ته یونگ : عزیزم کمرت اینجا درد میگیره بلند شو بریم رو تخت بخواب
ات : ....
ته یونگ به طرف ات رفت و آروم بغلش کرد و آروم به سمت اتاق خواب راه افتاد و وقتی که رسیدن آروم ات رو گذاشت رو تخت و پتو رو تا سینه هاش کشید خودش هم کنارش دراز کشید و به ات نگاه میکرد که
دستش به سمت موهای ات رفت و آروم نوازش میکرد که ناخودآگاه لبخندی به لب هاش اومد
غرق آرامش خالص بود بهتر از این نمیشد که پیش کسی باشه که تموم حسار قلبش متعلق به اون بود .
همینطور در حال فکر کردن بود که یاد خاطراتی افتاد که تو فرانسه با بوی عطر ات به زور دووم آورده بود
و ی روزی که از یکی از افراد ارباب خواسته بود که عکسی از ات براش بیارن و اما اونا در خواست ش رو رد کرده بودن و به یاد داشت که اون موقع تموم وسیله هایی که دم دستش بود اثری ازشون باقی نمونده بود
بغضی که خودش هم نمیدونست از کجا اومده گلوش رو گرفته بود سعی کرد خودش رو کنترل کنه یهو ات رو صفت تو آغوشش فشرد و سعی کرد تا با بوی تنش خودش رو آروم کنه و همینطور تاثیر گذار بود و باعث آرامش قلبش شد و اون رو به خواب برد
صبح فردا خدمتکار اومده بود تا اون دوتا بلوط رو بلند کنه اما دید که ات و ته یونگ چنان غرق خواب هستن که پشیمون شد و برگشت
ات
بیدار بودم ولی قدرت باز کردن چشم هام رو نداشتم. آه این هر چی هست فک کنم تا ده دقیقه دیگه به دستش خفه میشم
آه ولی خیلی آرامش بخشه اوووو این کسی نیست جز تهیونگ مننن
با شوق چشم هام رو باز کردم. درست حدس زده بودم دقیقا مثل ی فرشته خوابیده بود خواستم از بغلش بیرون بیام که محکم تر از قبل بغلم کرد و اخم کیوتی بین ابرو هاش افتاده بود
ات : آه خدای من تهیونگ چاگیا دارم خفه میشم
ته یونگ با صدای بم و خواب آلود لب زد
ته یونگ : ببخشید خانم ولی شما زیادی کوچیکی و این مشکل کن نیست
ات : وا واقعااااا ! ولی من اینطور حس نمیکنم چون تو زیادی بزرگی
که تهیونگ چشم هایش رو باز کرد و بوسه ی محکم ولی سری رو لب های ات گذاشت که باعث خنده ی هر دوتاشون شد
ات و ته یونگ بعد از چند دقیقه بلند شدن که
ته یونگ گفت باید بره شرکت
ات : باشه عزیزم
تهیونگ: خب تو دیگه استراحت کن تا روز عروسی میدونی ک باید استراحت کنی هوم؟ همه چیز هم ک اوکیه
ات : استراحت ؟ آخه چقدر تهیونگ بزار منم بیام شرکت ها؟ اونطور کنارتم
ته یونگ : نه اصلا فکرشم نکن خب؟
هر جا نیاز بهت بود میگم برگه ها رو برات بیارن اتاقت تا چک کنی
ات : ولی،،،
تهیونگ : چاگیا بسه!
سر میز صبحانه بودیم و تهیونگ عصبی بود بخاطر پا فشاری کردن ات و هر لقمه ای که میگرفت رو ات میخورد تا بیشتر از اون عصبی نشه
ته یونگ : اجومااااا
اجوما: بله آقا
ته یونگ : دوکبوکی داریم ؟
اجوما: ن نه ولی الان حاضر میکنم
ته یونگ : ن پس نیازی نیست فقط ی کم حوس کردم
بعد از جاش بلند شد و گونه ی ات رو بوسید و خدافظی کرد
ک ات ی فکری به ذهنش رسید
ته یونگ : عزیزم کمرت اینجا درد میگیره بلند شو بریم رو تخت بخواب
ات : ....
ته یونگ به طرف ات رفت و آروم بغلش کرد و آروم به سمت اتاق خواب راه افتاد و وقتی که رسیدن آروم ات رو گذاشت رو تخت و پتو رو تا سینه هاش کشید خودش هم کنارش دراز کشید و به ات نگاه میکرد که
دستش به سمت موهای ات رفت و آروم نوازش میکرد که ناخودآگاه لبخندی به لب هاش اومد
غرق آرامش خالص بود بهتر از این نمیشد که پیش کسی باشه که تموم حسار قلبش متعلق به اون بود .
همینطور در حال فکر کردن بود که یاد خاطراتی افتاد که تو فرانسه با بوی عطر ات به زور دووم آورده بود
و ی روزی که از یکی از افراد ارباب خواسته بود که عکسی از ات براش بیارن و اما اونا در خواست ش رو رد کرده بودن و به یاد داشت که اون موقع تموم وسیله هایی که دم دستش بود اثری ازشون باقی نمونده بود
بغضی که خودش هم نمیدونست از کجا اومده گلوش رو گرفته بود سعی کرد خودش رو کنترل کنه یهو ات رو صفت تو آغوشش فشرد و سعی کرد تا با بوی تنش خودش رو آروم کنه و همینطور تاثیر گذار بود و باعث آرامش قلبش شد و اون رو به خواب برد
صبح فردا خدمتکار اومده بود تا اون دوتا بلوط رو بلند کنه اما دید که ات و ته یونگ چنان غرق خواب هستن که پشیمون شد و برگشت
ات
بیدار بودم ولی قدرت باز کردن چشم هام رو نداشتم. آه این هر چی هست فک کنم تا ده دقیقه دیگه به دستش خفه میشم
آه ولی خیلی آرامش بخشه اوووو این کسی نیست جز تهیونگ مننن
با شوق چشم هام رو باز کردم. درست حدس زده بودم دقیقا مثل ی فرشته خوابیده بود خواستم از بغلش بیرون بیام که محکم تر از قبل بغلم کرد و اخم کیوتی بین ابرو هاش افتاده بود
ات : آه خدای من تهیونگ چاگیا دارم خفه میشم
ته یونگ با صدای بم و خواب آلود لب زد
ته یونگ : ببخشید خانم ولی شما زیادی کوچیکی و این مشکل کن نیست
ات : وا واقعااااا ! ولی من اینطور حس نمیکنم چون تو زیادی بزرگی
که تهیونگ چشم هایش رو باز کرد و بوسه ی محکم ولی سری رو لب های ات گذاشت که باعث خنده ی هر دوتاشون شد
ات و ته یونگ بعد از چند دقیقه بلند شدن که
ته یونگ گفت باید بره شرکت
ات : باشه عزیزم
تهیونگ: خب تو دیگه استراحت کن تا روز عروسی میدونی ک باید استراحت کنی هوم؟ همه چیز هم ک اوکیه
ات : استراحت ؟ آخه چقدر تهیونگ بزار منم بیام شرکت ها؟ اونطور کنارتم
ته یونگ : نه اصلا فکرشم نکن خب؟
هر جا نیاز بهت بود میگم برگه ها رو برات بیارن اتاقت تا چک کنی
ات : ولی،،،
تهیونگ : چاگیا بسه!
سر میز صبحانه بودیم و تهیونگ عصبی بود بخاطر پا فشاری کردن ات و هر لقمه ای که میگرفت رو ات میخورد تا بیشتر از اون عصبی نشه
ته یونگ : اجومااااا
اجوما: بله آقا
ته یونگ : دوکبوکی داریم ؟
اجوما: ن نه ولی الان حاضر میکنم
ته یونگ : ن پس نیازی نیست فقط ی کم حوس کردم
بعد از جاش بلند شد و گونه ی ات رو بوسید و خدافظی کرد
ک ات ی فکری به ذهنش رسید
۴۵.۳k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.