فیک: فصل دوم« فقط من ،فقط تو »
پارت _۵۳/
ات
بلند شدم رفتم تو آشپزخونه عمارت
اجوما : دخترم چیزی میخوای ؟
ات : میشه لطفاً مواد اولیه دوکبوکی رو آماده کنید ؟
اجوما : حتما
تغریبا یک ساعتی شد که ات مشغول بود که بلاخره کارش تموم شد .
همه چیز رو آماده کرد و به طبقه بالا رفت که آماده بشه
مادر ات : ات کجا با این عجله
ات: وای ببخشید مامان یادم رفت تند راه نرم
مادر ات : یادت رفت ؟
دختر میفهمی خطرناکه یا نه
ات : گفتم که ببخشید از این به بعد حواسم هست آخه دارم برای تهیونگ دوکبوکی میبرم
مادر ات : دوکبوکی ؟
ات : اره حوس کرده بود منم براش آماده کردم ولی نمیدونم چرا سعی میکنه نزارع ک برم شرکت ؟
مادر ات : دخترم شاید دلیلی داره خب نرو
ات : ن اون برای کار بود میبرم و زود برمیگردم
مادر ات : مواظب خودت باش زیاد هم شیطونی نکن دختر قشنگم
ات : چشم مامان
و مادر ات گونه ی ات رو بوسید و از اتاق خارج شد
ات آماده بود ی شلوار بلند همراه کفش پاشنه بلند پوشید اما لباسش کمی گردن و سینه هاش رو به نمایش میزاشت
موهاش رو شلاقی بست و آرایش ملایم کرد
چندمین بعد
راننده : خانوم کجا بریم ؟
ات : شرکت
راننده : و ولی چشم !
بعد از نیم ساعت بلاخره رسیدن درست جلوی در ورودی شرکت
ات پیاده شد و راننده هم وسیله ها رو برداشت و داخل شرکت رفتن
ات
ای چرا همه باید تا دولا خم بشن آخه
رسیدیم به بخش مدیریت
جااان منشی مگه مرد نبود این دختره چی میگه
با دیدنم منشی بلند شد و سلام کرد
آه نمیدونم چرا ولی جوابش رو ندادم و به سمت اتاق تهیونگ رفتم تقه ای به در زدم و وارد شدم تهیونگ رو دیدم داشت لباس عوض میکرد ؟
با دیدنم سریع برگشت
تهیونگ: ات !
ات : سورپرایز برات دوکبوکی آوردم
تهیونگ : وا واقعا؟« در حالی که ظرف دوکبوکی خالی رو پشت میز گذاشت تا ات نبینه»
ات : اره دیگه
ات
نشسته بودیم و تهیونگ با لبخند نگام میکرد و دوکبوکی میخورد و دهن من هم میزاشت
ی حسی میگفت ک انگاری سیره ولی خب با اشتیاق داشت ب خوردن ادامه میداد همینطور که به اطراف نگاه میکردم متوجه ی ظرف دوکبوکی خالی شدم آها پس حسم درست بود ظرف غذا رو آروم از دست تهیونگ بیرون کشیدم ک
ته یونگ: عزیزم چیکار میکنی؟
ات: هی لازم نبود ب زور بخوری
تهیونگ: ات ! ....
ات لبخندی زد و
ات: خب تو از کجا میدونستی ک من قراره بیارم هوم؟ اشکال ندارههه
ته یونگ: ببخشید اگه میدونستم قطعا نمیخوردم ولی ماله تو خوشمزه تر بود
ات: اوهوم چ چرا لباس عوض میکردی؟
تو ک صبح لباس تمیز پوشیده بودی؟
ته یونگ : اوه اره موقع دوکبوکی خوردن ریخت رو لباسم
ات : اوهوم من دیگه میرم
تهیونگ : چرا بمون خب منم کاری ندا..
ات : نه باید استراحت کنم
و بلند شد و با لبخند گونه ی ته یونگ رو بوسید و خدافظی کرد
فشاری شده بود ولی نمیدونست چرا
پشیمون شد خواست برگرده تا با ته برن خرید اون گفت ک کار مهمی نداره
که با مکالمه ای ک شنید خشک شد چ معنی میداد منشی شرکت اونم دختر ! واسه ی اربابش دوکبوکی درست کنه اون ک خبر نداشت تهیونگ حوس کرده خبر داشت ؟
«منشی: ارباب ببخشید دوکبوکی خوشمزه بود ؟
ته یونگ : اره ممنون»
شرط پارت بعد ۱۴۱تا لایک و کامنت بدون تکرار
( اینم از حرکت سکته آور
ات
بلند شدم رفتم تو آشپزخونه عمارت
اجوما : دخترم چیزی میخوای ؟
ات : میشه لطفاً مواد اولیه دوکبوکی رو آماده کنید ؟
اجوما : حتما
تغریبا یک ساعتی شد که ات مشغول بود که بلاخره کارش تموم شد .
همه چیز رو آماده کرد و به طبقه بالا رفت که آماده بشه
مادر ات : ات کجا با این عجله
ات: وای ببخشید مامان یادم رفت تند راه نرم
مادر ات : یادت رفت ؟
دختر میفهمی خطرناکه یا نه
ات : گفتم که ببخشید از این به بعد حواسم هست آخه دارم برای تهیونگ دوکبوکی میبرم
مادر ات : دوکبوکی ؟
ات : اره حوس کرده بود منم براش آماده کردم ولی نمیدونم چرا سعی میکنه نزارع ک برم شرکت ؟
مادر ات : دخترم شاید دلیلی داره خب نرو
ات : ن اون برای کار بود میبرم و زود برمیگردم
مادر ات : مواظب خودت باش زیاد هم شیطونی نکن دختر قشنگم
ات : چشم مامان
و مادر ات گونه ی ات رو بوسید و از اتاق خارج شد
ات آماده بود ی شلوار بلند همراه کفش پاشنه بلند پوشید اما لباسش کمی گردن و سینه هاش رو به نمایش میزاشت
موهاش رو شلاقی بست و آرایش ملایم کرد
چندمین بعد
راننده : خانوم کجا بریم ؟
ات : شرکت
راننده : و ولی چشم !
بعد از نیم ساعت بلاخره رسیدن درست جلوی در ورودی شرکت
ات پیاده شد و راننده هم وسیله ها رو برداشت و داخل شرکت رفتن
ات
ای چرا همه باید تا دولا خم بشن آخه
رسیدیم به بخش مدیریت
جااان منشی مگه مرد نبود این دختره چی میگه
با دیدنم منشی بلند شد و سلام کرد
آه نمیدونم چرا ولی جوابش رو ندادم و به سمت اتاق تهیونگ رفتم تقه ای به در زدم و وارد شدم تهیونگ رو دیدم داشت لباس عوض میکرد ؟
با دیدنم سریع برگشت
تهیونگ: ات !
ات : سورپرایز برات دوکبوکی آوردم
تهیونگ : وا واقعا؟« در حالی که ظرف دوکبوکی خالی رو پشت میز گذاشت تا ات نبینه»
ات : اره دیگه
ات
نشسته بودیم و تهیونگ با لبخند نگام میکرد و دوکبوکی میخورد و دهن من هم میزاشت
ی حسی میگفت ک انگاری سیره ولی خب با اشتیاق داشت ب خوردن ادامه میداد همینطور که به اطراف نگاه میکردم متوجه ی ظرف دوکبوکی خالی شدم آها پس حسم درست بود ظرف غذا رو آروم از دست تهیونگ بیرون کشیدم ک
ته یونگ: عزیزم چیکار میکنی؟
ات: هی لازم نبود ب زور بخوری
تهیونگ: ات ! ....
ات لبخندی زد و
ات: خب تو از کجا میدونستی ک من قراره بیارم هوم؟ اشکال ندارههه
ته یونگ: ببخشید اگه میدونستم قطعا نمیخوردم ولی ماله تو خوشمزه تر بود
ات: اوهوم چ چرا لباس عوض میکردی؟
تو ک صبح لباس تمیز پوشیده بودی؟
ته یونگ : اوه اره موقع دوکبوکی خوردن ریخت رو لباسم
ات : اوهوم من دیگه میرم
تهیونگ : چرا بمون خب منم کاری ندا..
ات : نه باید استراحت کنم
و بلند شد و با لبخند گونه ی ته یونگ رو بوسید و خدافظی کرد
فشاری شده بود ولی نمیدونست چرا
پشیمون شد خواست برگرده تا با ته برن خرید اون گفت ک کار مهمی نداره
که با مکالمه ای ک شنید خشک شد چ معنی میداد منشی شرکت اونم دختر ! واسه ی اربابش دوکبوکی درست کنه اون ک خبر نداشت تهیونگ حوس کرده خبر داشت ؟
«منشی: ارباب ببخشید دوکبوکی خوشمزه بود ؟
ته یونگ : اره ممنون»
شرط پارت بعد ۱۴۱تا لایک و کامنت بدون تکرار
( اینم از حرکت سکته آور
۶۷.۰k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.