اعتماد
نام فیک : #اعتماد
ب اجبار خانوادم مجبور شدم باهاش ازدواج کنم
تا هفته اول همه چیز خوب بود تا اینک
ازش اجازه خواستم ک ب مهمونی
دوستم برم اون با سردی تمام
درخواستمو رد کرد
ا/ت:چرا فقط ی مهمونی سادس میخام فقط یکم با دوستام باشم
ته: نمیشه بشین خونه با من خوش باش
وقتی چند بار تکرار کردم
ته عصبانی ب طرف اومد و ...
ی چیز داغ خونمو لمس کرد
اون منو زد اون رو من دست بلند کرد
من ،من فک میکردم ک اون منو دوست داره
من فک میکردم هیچ وقت از گل نازک تر بهم نمیگه
اما این چی بود خاستم برم ک با عصبانت گفت
ته: وقتی ی بارمیگم نه یعنی نه
بفهم نمیخام از خونه بری بیرون داشتم
فقط اشک میریختم
و ب طرف اتاق میرفتم
ته از خونه زد بیرون
شب وقتی برگشت اومد رو تخت و خوابید
کل شب اروم گریه میکردم
حتی ی معذرت خواهی ساده هم نکرد ی ببخشید الکی
صبح با چشای پف و اشکی از خواب بیدار شدم و
دیدم ته هنوز خوابه رفتم سر صورتمو شستمو و صبحانه رو اماده
کردم
وقتی دیدم ک هنوز بیدارنشده رفتم صداش زدم اما اون با سردی کامل رفت و دست و صورتشو شست و رفت سر میز صبحانه
بغضم و کنترل کردم و رفتم
صبحانه رو با بغض ت گلوم ک ازارم میداد خوردم
وسط صبحانه گفت
ته:نبینم ک رو حرفم حرف بزنی فهمیدی
من حوابشو ندادم و منتظر بودم ک با ارومی و نرمی حرف بزنه
ک ی داد محکم کشید
ته :کررررررییییییسس مگگگگگ
دیگکگگگ نفهمممم ازممممم سرپیچیییی شده
ت جای خودم پریدم و
حرفشو تاکید کردم
گونم خیس شدد
فقط گریه کردم ک از رو صندلی بلندشد و
من مشغول جمع کردن ظرفا شدم
بعد چند مین
با ی کت و شلوار گشاد هااتت اومد بیرون و بدون
خدافظی رفت
ت خودم پیچیدم
داد زدم
گریه کردم حالم از همه بهم میخورد
از اینک منو مجبور کردن ک ازدواج کنم
و اخرش این
ت حال خودم بودم ک خوابم برد
ساعتای ۱۱ظهر بود ک بیدار شدم
و غذا درست کردم
چون سنم کم بود خوب بلد نبودم
غذا درست کنم
با دقت همه کارا رو
انجام میدادم
ک ی وقت غذام بد نشه ت حال خودم بودم ک ته اومد خونه
ا/ت:سلام خسته نباشی
ته:ممنون
ا/ت:بشین غذا الان اماده میشه
اومد سمتم
قاشق رو برداشت و یکم
مزه کرد چشماشو بست و از زیر قابلمه گرفت و ت هوا پرتش کرد
کل محتوایات غذا ک داغ بود
ریخت روم داشتم اتیش میگرفتم
جیغ زدم گریه کردم سعی داشتم ک غذا ها رو از رو گردن و پام پاک کنم
ک عصبی سمتم اومد و از موهام گرفت و گفت
ته:خونه ننت بت یادندادن ک غذات نباید شور باشه
ازش خواهش کردم ک ولم کنه و خودموتمیز کنم
داشتم میسوختم
ا/ت: باشه ....باشه غلط کردم
بخدا دیگ تکرار نمیشه
ولم کن سوختم
در حالی ک موهامو ول کرد
از اشپز خونه زد بیرونو با
داد گفت
ته: اشپزخونه رو تمیز کن و
ی غذا دیگ درست کن
وای ب حالت ک بد شده باشه
باشه ایی زیر لب گفتم
و رو زمین زانو زدم و گریه کردم
بی صدا اشک ریختم
اشک ریختم زمین اشپزخونه رو تمیز کردم
بعدش نگاهی ب گردن قرمز شدم
نگا کردم جلو اینه اشپز خونه فقط داشتم گریه میکردم
و اخرش چی
با خودم گفتم
ا/ت: ا/ت مردی رفتی تموم میشی
دیدی چ راحت درد میکشی و خانوادت خبر ندارن ت همین
حین رفتم ی غذای ساده درست
کردم و منتظر موندم تا بیاد غذا شو بخوره
_
روز ها و هفته ها و ماه ها سپری شد
با کتک. های بی دلیل و نرفتن از خونه بیرون
حتی ی خنده الکی
____
ی روز ک داشتیم
ی فیلم از تلوزیون نگاه میکردیم
ته گفت
ته: خانوادت میخان ببینتت
میریم پیششون
خوشحال برگشتم سمتش و خنده بلندی کردم تا خاستم
حرف بزنم گفت
ته: فقط نیم ساعت سر ساعت بلند میشی میای خونه
بفهمم ک از کتکا و فوشا چیزی گفتی میدونی ک اخرش بر میگردی
بعدش من میدونم ت
خنده از رو لبم پر کشید
یاد کتکام افتادم
یاد درد اش باشه ایی گفتم
و گفت
ته: اماده شو ببرمت
رفتم اماده شم
بعد چند مین اماده شدم و
از خونه زدیم بیرون
سوار ماشین شدیم و
رسیدیم خونمون با کلی ذوق رفتم طرف خونه مون
در زدم مامانم در باز کرد
کلی بغلش کردم و ب همراه بغض نترکیده
ته بدون خدافظی رفت و مادرم با تعجب گفت
مامان: چرا نیومد داخل ؟
#پارات_1
ب اجبار خانوادم مجبور شدم باهاش ازدواج کنم
تا هفته اول همه چیز خوب بود تا اینک
ازش اجازه خواستم ک ب مهمونی
دوستم برم اون با سردی تمام
درخواستمو رد کرد
ا/ت:چرا فقط ی مهمونی سادس میخام فقط یکم با دوستام باشم
ته: نمیشه بشین خونه با من خوش باش
وقتی چند بار تکرار کردم
ته عصبانی ب طرف اومد و ...
ی چیز داغ خونمو لمس کرد
اون منو زد اون رو من دست بلند کرد
من ،من فک میکردم ک اون منو دوست داره
من فک میکردم هیچ وقت از گل نازک تر بهم نمیگه
اما این چی بود خاستم برم ک با عصبانت گفت
ته: وقتی ی بارمیگم نه یعنی نه
بفهم نمیخام از خونه بری بیرون داشتم
فقط اشک میریختم
و ب طرف اتاق میرفتم
ته از خونه زد بیرون
شب وقتی برگشت اومد رو تخت و خوابید
کل شب اروم گریه میکردم
حتی ی معذرت خواهی ساده هم نکرد ی ببخشید الکی
صبح با چشای پف و اشکی از خواب بیدار شدم و
دیدم ته هنوز خوابه رفتم سر صورتمو شستمو و صبحانه رو اماده
کردم
وقتی دیدم ک هنوز بیدارنشده رفتم صداش زدم اما اون با سردی کامل رفت و دست و صورتشو شست و رفت سر میز صبحانه
بغضم و کنترل کردم و رفتم
صبحانه رو با بغض ت گلوم ک ازارم میداد خوردم
وسط صبحانه گفت
ته:نبینم ک رو حرفم حرف بزنی فهمیدی
من حوابشو ندادم و منتظر بودم ک با ارومی و نرمی حرف بزنه
ک ی داد محکم کشید
ته :کررررررییییییسس مگگگگگ
دیگکگگگ نفهمممم ازممممم سرپیچیییی شده
ت جای خودم پریدم و
حرفشو تاکید کردم
گونم خیس شدد
فقط گریه کردم ک از رو صندلی بلندشد و
من مشغول جمع کردن ظرفا شدم
بعد چند مین
با ی کت و شلوار گشاد هااتت اومد بیرون و بدون
خدافظی رفت
ت خودم پیچیدم
داد زدم
گریه کردم حالم از همه بهم میخورد
از اینک منو مجبور کردن ک ازدواج کنم
و اخرش این
ت حال خودم بودم ک خوابم برد
ساعتای ۱۱ظهر بود ک بیدار شدم
و غذا درست کردم
چون سنم کم بود خوب بلد نبودم
غذا درست کنم
با دقت همه کارا رو
انجام میدادم
ک ی وقت غذام بد نشه ت حال خودم بودم ک ته اومد خونه
ا/ت:سلام خسته نباشی
ته:ممنون
ا/ت:بشین غذا الان اماده میشه
اومد سمتم
قاشق رو برداشت و یکم
مزه کرد چشماشو بست و از زیر قابلمه گرفت و ت هوا پرتش کرد
کل محتوایات غذا ک داغ بود
ریخت روم داشتم اتیش میگرفتم
جیغ زدم گریه کردم سعی داشتم ک غذا ها رو از رو گردن و پام پاک کنم
ک عصبی سمتم اومد و از موهام گرفت و گفت
ته:خونه ننت بت یادندادن ک غذات نباید شور باشه
ازش خواهش کردم ک ولم کنه و خودموتمیز کنم
داشتم میسوختم
ا/ت: باشه ....باشه غلط کردم
بخدا دیگ تکرار نمیشه
ولم کن سوختم
در حالی ک موهامو ول کرد
از اشپز خونه زد بیرونو با
داد گفت
ته: اشپزخونه رو تمیز کن و
ی غذا دیگ درست کن
وای ب حالت ک بد شده باشه
باشه ایی زیر لب گفتم
و رو زمین زانو زدم و گریه کردم
بی صدا اشک ریختم
اشک ریختم زمین اشپزخونه رو تمیز کردم
بعدش نگاهی ب گردن قرمز شدم
نگا کردم جلو اینه اشپز خونه فقط داشتم گریه میکردم
و اخرش چی
با خودم گفتم
ا/ت: ا/ت مردی رفتی تموم میشی
دیدی چ راحت درد میکشی و خانوادت خبر ندارن ت همین
حین رفتم ی غذای ساده درست
کردم و منتظر موندم تا بیاد غذا شو بخوره
_
روز ها و هفته ها و ماه ها سپری شد
با کتک. های بی دلیل و نرفتن از خونه بیرون
حتی ی خنده الکی
____
ی روز ک داشتیم
ی فیلم از تلوزیون نگاه میکردیم
ته گفت
ته: خانوادت میخان ببینتت
میریم پیششون
خوشحال برگشتم سمتش و خنده بلندی کردم تا خاستم
حرف بزنم گفت
ته: فقط نیم ساعت سر ساعت بلند میشی میای خونه
بفهمم ک از کتکا و فوشا چیزی گفتی میدونی ک اخرش بر میگردی
بعدش من میدونم ت
خنده از رو لبم پر کشید
یاد کتکام افتادم
یاد درد اش باشه ایی گفتم
و گفت
ته: اماده شو ببرمت
رفتم اماده شم
بعد چند مین اماده شدم و
از خونه زدیم بیرون
سوار ماشین شدیم و
رسیدیم خونمون با کلی ذوق رفتم طرف خونه مون
در زدم مامانم در باز کرد
کلی بغلش کردم و ب همراه بغض نترکیده
ته بدون خدافظی رفت و مادرم با تعجب گفت
مامان: چرا نیومد داخل ؟
#پارات_1
۷.۲k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.