اعتماد
فیک: #اعتماد
بعد اینک از بیمارستان مرخص شدیم ی راست رفتیم ب سمت خونه مادرم باهام سرد بود مثل قبل نبود پدرم حالش خراب
داداشممم ک فقط داشت اعصبانیتش رو سر ناخن هاش خالی میکرد منم ی گوشه افتاده بودم و ب این فکر میکردم ک نکنه من برگردم اونوقت تهیونگ منو میکشه ت همین فکرا بودم ک مامانم سر بحث رو باز کرد
مامان: خوب تا باد نیاد درخت نمیلرزع حتمادخترمون کاری کرده ک ته بهش زده غیر اینه ؟
من فقط بغض کردم و نگا میکردم نای حرف زدن نداشتم
بابام ک داشت تلوزیون نگاه میکرد گفت
بابا: چند بار غذا خراب کردی ؟
چند بار سر اینک غذات بد بشه بهت زدم چند بار گفتم نرو خونه مادر پدرت ؟ چند بار نزاشتم بدون من نفس بکشی ها ؟ د جواب بده
مادرم ک داشت نگا بابام میکرد گفت
مامان :من ته رو دوست دارم دامادم خوبه چرا باید بگم بده خوب اول زندگی همیشه دعوا هست(این جمله خیلی ت ایران هست )
داداشم ک صبرش تموم شده بود گفت
داداش:چی اول زندگی دعوا؟
مامان اتفاقاباید اول زندگی رو با عشق شروع کنی نه این مسخره بازی ها ی نگا ب ا/ت بنداز دیگ جونی واسش نمونده
#ویو ا/ت
از اولش ک این ازدواج زورکی بود معلوم بود ک مامانم دوست داره ته دامادش باشه اما گناه من چیه منم خوب دوست داشتم ته منو عاشق خودش کنه غیر اینه مگ
چند روز از این ماجرا گذشت و من خیلی داغون بودم کارای ته شده بود کابوس شبام اینک بیاد و منو با خودش ببره از ی طرفم مامانم باهام قهر بود همش میگفت
مامان : چ خوب باشه چ بد باید تحمل کنی حالا هم چند روز مهمونمی بعد میری خونه خودت
اما نه چرا اخه مگ من دخترتون نیستم خودتون ک خانوادمین ت بچگی ارامش واسم نزاشتین همش جنگ و دعوا حالا خونه شوهر هم جنگ و دعوا ب حرحال خودمو واسه دوباره کتکای ته اماده کرده بود م
ساعتای ۵غروب بود ک ایفون زده شد
ی استرس لعنتی جوونم و داشت میگرفت ک صدای اشنایی شنیدم
وایییی
مامان ته و ته اومدن خونمون مامانم داشت همراهیشون میکرد ک بیان داخل داشتم خدا خدا میکردم
ک برنگردم ک مادرم صدام زد خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون ی سلام الکی دادم و ت این بین نگاهی ب ته نکردم
مامانم و مامان ته داشتن حرف میزدن ک من داشتم قهوه رو اماده میکردم وقتی قهوه اماده شد سینی ب دست رفتم پیششون سینی رو رو میز گذاشتم و کنارمادرم نشستم تهیوتگ نگاه سنگینش روم بود داشتم میمردم خدایا چرا اینجوری نگام میکنه بغض داشتم ی بغض خیییلی بد
داشت گلو مو جرررر میداد
اشکام داشت میومد پلکام محافظش شد خودمو ب زور کنترل کردم ک این بین مامان ته گفت
مامان ته: دخترم تهیونگ پشیمونه برگرد عزیزم میگ دست خودش نبوده دیگ تکرار نمیشه
نگاهمو دادم ب مامانم ک داشت قهوه میخورد و با خون سردی گفت
مامان : دخترمم دلش میخادبرگرد خوب شد ک اومدین
و رو کرد ب من و گفت
مامان :مگ نه دخترم
هاج و واج نگاش میکردم این مامان من بود همین ک میگف طلاق میگیری
اصلا بابام کو من بابامو میخام
چرا باید برگردم
وقتی ب خودم اومدم دیدم مامان ته و ته بلند شدن و منتظر منن ک برگردیم نمیدونم چرا اما از همه متنفر بودم ی حس تنفر داشت مغذمو میخورد اخه لعنتیا منو جووون مرگ کردین بازم بستون نیست
بلند شدم و رفتم اماده شدم کارام ک تموم شد
دیدم همه بیرون منتظر منن چرا بابام نیست چرا داداشم نیست ک خدافظی کنم اخه دیگ نمیبینمشون :)
رسیدم ب ماشین بدون خدافظی از مامانم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم ت این بین ک رفتیم مامان ته رو خونشون بزاریم حرفی زده نشد
با مامان ته خدافظی کردیم و رفتیم
ته : ادم فضولی نبودی ؟ها؟
زبونم ک در اوردی هومم ؟
فقط داشتم با تعجب نگاش میکردم با ترس با نفرت با خشم
اما همه این ها ت اشکام خلاصه شد نتونستم نگه دارم اشکامو ک از گونه هام لغزیدن ت صورت ته خشم بود ی خنده شیطانی کشنده بود
چقدر ادم میتونه ازار دهنده باشه
مگ همین چند دقیقه پیش پشیمون نبود داشتم گریه میکردم ک ته ی داد بلند زد
ته : واسههههههه منننننننننننن ابببببغوووووورههههههه نگیر
ب وقتش رسیدیم خونه میفهمونمت
ت جای خودم لرزیدم اشکام شدت گرفت لال شده بودم ؟ اصلا نای حرف زدن نداشتم زبونی واسه محافظت نداشتم
ک....
#پارات3
بعد اینک از بیمارستان مرخص شدیم ی راست رفتیم ب سمت خونه مادرم باهام سرد بود مثل قبل نبود پدرم حالش خراب
داداشممم ک فقط داشت اعصبانیتش رو سر ناخن هاش خالی میکرد منم ی گوشه افتاده بودم و ب این فکر میکردم ک نکنه من برگردم اونوقت تهیونگ منو میکشه ت همین فکرا بودم ک مامانم سر بحث رو باز کرد
مامان: خوب تا باد نیاد درخت نمیلرزع حتمادخترمون کاری کرده ک ته بهش زده غیر اینه ؟
من فقط بغض کردم و نگا میکردم نای حرف زدن نداشتم
بابام ک داشت تلوزیون نگاه میکرد گفت
بابا: چند بار غذا خراب کردی ؟
چند بار سر اینک غذات بد بشه بهت زدم چند بار گفتم نرو خونه مادر پدرت ؟ چند بار نزاشتم بدون من نفس بکشی ها ؟ د جواب بده
مادرم ک داشت نگا بابام میکرد گفت
مامان :من ته رو دوست دارم دامادم خوبه چرا باید بگم بده خوب اول زندگی همیشه دعوا هست(این جمله خیلی ت ایران هست )
داداشم ک صبرش تموم شده بود گفت
داداش:چی اول زندگی دعوا؟
مامان اتفاقاباید اول زندگی رو با عشق شروع کنی نه این مسخره بازی ها ی نگا ب ا/ت بنداز دیگ جونی واسش نمونده
#ویو ا/ت
از اولش ک این ازدواج زورکی بود معلوم بود ک مامانم دوست داره ته دامادش باشه اما گناه من چیه منم خوب دوست داشتم ته منو عاشق خودش کنه غیر اینه مگ
چند روز از این ماجرا گذشت و من خیلی داغون بودم کارای ته شده بود کابوس شبام اینک بیاد و منو با خودش ببره از ی طرفم مامانم باهام قهر بود همش میگفت
مامان : چ خوب باشه چ بد باید تحمل کنی حالا هم چند روز مهمونمی بعد میری خونه خودت
اما نه چرا اخه مگ من دخترتون نیستم خودتون ک خانوادمین ت بچگی ارامش واسم نزاشتین همش جنگ و دعوا حالا خونه شوهر هم جنگ و دعوا ب حرحال خودمو واسه دوباره کتکای ته اماده کرده بود م
ساعتای ۵غروب بود ک ایفون زده شد
ی استرس لعنتی جوونم و داشت میگرفت ک صدای اشنایی شنیدم
وایییی
مامان ته و ته اومدن خونمون مامانم داشت همراهیشون میکرد ک بیان داخل داشتم خدا خدا میکردم
ک برنگردم ک مادرم صدام زد خودمو مرتب کردم و رفتم بیرون ی سلام الکی دادم و ت این بین نگاهی ب ته نکردم
مامانم و مامان ته داشتن حرف میزدن ک من داشتم قهوه رو اماده میکردم وقتی قهوه اماده شد سینی ب دست رفتم پیششون سینی رو رو میز گذاشتم و کنارمادرم نشستم تهیوتگ نگاه سنگینش روم بود داشتم میمردم خدایا چرا اینجوری نگام میکنه بغض داشتم ی بغض خیییلی بد
داشت گلو مو جرررر میداد
اشکام داشت میومد پلکام محافظش شد خودمو ب زور کنترل کردم ک این بین مامان ته گفت
مامان ته: دخترم تهیونگ پشیمونه برگرد عزیزم میگ دست خودش نبوده دیگ تکرار نمیشه
نگاهمو دادم ب مامانم ک داشت قهوه میخورد و با خون سردی گفت
مامان : دخترمم دلش میخادبرگرد خوب شد ک اومدین
و رو کرد ب من و گفت
مامان :مگ نه دخترم
هاج و واج نگاش میکردم این مامان من بود همین ک میگف طلاق میگیری
اصلا بابام کو من بابامو میخام
چرا باید برگردم
وقتی ب خودم اومدم دیدم مامان ته و ته بلند شدن و منتظر منن ک برگردیم نمیدونم چرا اما از همه متنفر بودم ی حس تنفر داشت مغذمو میخورد اخه لعنتیا منو جووون مرگ کردین بازم بستون نیست
بلند شدم و رفتم اماده شدم کارام ک تموم شد
دیدم همه بیرون منتظر منن چرا بابام نیست چرا داداشم نیست ک خدافظی کنم اخه دیگ نمیبینمشون :)
رسیدم ب ماشین بدون خدافظی از مامانم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم ت این بین ک رفتیم مامان ته رو خونشون بزاریم حرفی زده نشد
با مامان ته خدافظی کردیم و رفتیم
ته : ادم فضولی نبودی ؟ها؟
زبونم ک در اوردی هومم ؟
فقط داشتم با تعجب نگاش میکردم با ترس با نفرت با خشم
اما همه این ها ت اشکام خلاصه شد نتونستم نگه دارم اشکامو ک از گونه هام لغزیدن ت صورت ته خشم بود ی خنده شیطانی کشنده بود
چقدر ادم میتونه ازار دهنده باشه
مگ همین چند دقیقه پیش پشیمون نبود داشتم گریه میکردم ک ته ی داد بلند زد
ته : واسههههههه منننننننننننن ابببببغوووووورههههههه نگیر
ب وقتش رسیدیم خونه میفهمونمت
ت جای خودم لرزیدم اشکام شدت گرفت لال شده بودم ؟ اصلا نای حرف زدن نداشتم زبونی واسه محافظت نداشتم
ک....
#پارات3
۹.۳k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.