the backward harsh world پارت22
#the_backward_harsh_world #پارت22
مرد:اون منظورت پدر ومادرت هستن
دستاش میلرزید معلوم بود نمیدونست بگه یانه فک میکرد اینام اونو ول میکنن میرن
یویی:هان آره اما من زمانی که نوزاد بودم اینجا اومدم
پسر:اخیه نکنه از نوزادیت یادته اتفاقات رو
زن:یونگ ساکت شو! خوب عزیزم بگو
یویی:هیچی چیز مهمی نیس
دوید بیرون از اتاق زن ومرد از مظلومیت و باهوشی این دختر خوششون اومد اون به فرزندی قبول کردن دختر به مدت هفت سال بااون خانواده زندگی کرد اما یه روز بدون.اینکه به اون بگن از اون خونه رفتن و یویی رو ول کردن یویی تو سن16 سالگی بزرگ شد تو خیابون ول میچرخید که صدایی بوق ماشین بیدارشدنش تو بیمارستان نبود خاطرات مهم زندگیش دختری که بالایی سرش بود دوست شدنش با سورن تنها نقطه تلاقی نور وتاریکی درونش بود
(زمان حال یویی)
من:هیع بلند شو رسیدیم
تهیونگ:ااا جدی مرسی
گردنمو تابی دادم که صدای قرچ شکستنش اومد رفتیم داخل که صدایی زنی اومد متعجب خیره بودم بهشون من اومدم خونه ننه وبابایی این پسره نه نگوووو جان عمت
تهیونگ:مادر.خوشحالم میبینمت پدر سرکار هنوز
مادرش:آره پسرم معرفی نمیکنی
تهیونگ:اوه چرا یویی همکار جدید منه
من:خوشبختم خانوم کیم
مادرش:م...منم..خوشبختم
واه چرا تِتِه پِته میکنه ولش
تهیونگ:بیا اتاقت رو نشون بدم
اتاقمو نشون داد وسایلامو جابه جا کردم گرفتم رویی تخت دراز کشیدم خوابیدم اگه اون تصادف اتفاق نمیفتاد من بخشی از حافظه امو از دست نمیدادم شاید بهتر بود وضعیتم
مرد:اون منظورت پدر ومادرت هستن
دستاش میلرزید معلوم بود نمیدونست بگه یانه فک میکرد اینام اونو ول میکنن میرن
یویی:هان آره اما من زمانی که نوزاد بودم اینجا اومدم
پسر:اخیه نکنه از نوزادیت یادته اتفاقات رو
زن:یونگ ساکت شو! خوب عزیزم بگو
یویی:هیچی چیز مهمی نیس
دوید بیرون از اتاق زن ومرد از مظلومیت و باهوشی این دختر خوششون اومد اون به فرزندی قبول کردن دختر به مدت هفت سال بااون خانواده زندگی کرد اما یه روز بدون.اینکه به اون بگن از اون خونه رفتن و یویی رو ول کردن یویی تو سن16 سالگی بزرگ شد تو خیابون ول میچرخید که صدایی بوق ماشین بیدارشدنش تو بیمارستان نبود خاطرات مهم زندگیش دختری که بالایی سرش بود دوست شدنش با سورن تنها نقطه تلاقی نور وتاریکی درونش بود
(زمان حال یویی)
من:هیع بلند شو رسیدیم
تهیونگ:ااا جدی مرسی
گردنمو تابی دادم که صدای قرچ شکستنش اومد رفتیم داخل که صدایی زنی اومد متعجب خیره بودم بهشون من اومدم خونه ننه وبابایی این پسره نه نگوووو جان عمت
تهیونگ:مادر.خوشحالم میبینمت پدر سرکار هنوز
مادرش:آره پسرم معرفی نمیکنی
تهیونگ:اوه چرا یویی همکار جدید منه
من:خوشبختم خانوم کیم
مادرش:م...منم..خوشبختم
واه چرا تِتِه پِته میکنه ولش
تهیونگ:بیا اتاقت رو نشون بدم
اتاقمو نشون داد وسایلامو جابه جا کردم گرفتم رویی تخت دراز کشیدم خوابیدم اگه اون تصادف اتفاق نمیفتاد من بخشی از حافظه امو از دست نمیدادم شاید بهتر بود وضعیتم
۹.۰k
۱۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.